خدایا! شکر
داشتم خاطرات بیست و هفتم مهرماه سال گذشته را مرور میکردم. دیدم،پارسال،در چنین روزی،اتفاق قشنگی در زندگیام افتاد.
صبحش دلم گرفته بود اما ظهر، در سایت سنجش، نتیجه کنکور ارشدم را دیدم. من خوشحال بودم، کامروا بودم، آنقدر که دیگر برایم مهم نبود یک دقیقه دیگر،یک ساعت دیگر یا یک ماه دیگر زندهام یا نه. احساس میکردم به قدر کفایت زندگی کردهام، با دیدن نتیجه، زندگیام وسعت یافته بود. چند سال از زندگیام،جوانیام با همین رویا گذشته بود و پس از مدتها بالاخره به رویایم رسیده بودم. دیگر چه میخواستم از دنیا؟
بعد فکر کردم چقدر خندهدار است که هنوز سر کلاسهای ادبیات ننشستهام، لمسش نکردهام، بویش نکردهام و با این وجود فقط با دیدن خبر قبولی، همه چیز را تمام شده پنداشتهام،درست در لحظه شروع!
امروز، خاطرات آن روز را دوره کردم و یک بار دیگر گفتم: خدایا شکر.
خداروشکر :))))
+کاش منم میفهمیدم چه رشته ای و میخوام /: