و پس از این هیچچیز مثل سابق نخواهد شد
هیچ چیز مثل سابق نخواهد شد. نه. این شکاف، این دودستگی دیگر هیچوقت به وحدت سابق خود بازنمیگردد. میدانم، میدانم پس از این هر انقلابی هم که شود، انقلاب پایداری نخواهد بود. دنیا دور از ما و با فاصله از ما خواهد ایستاد تا جنگهای پیدرپی داخلی و خارجی را نظارهگر باشد. این کشور دیگر رنگ ثبات و آرامش به خود نخواهد دید.
به ناامیدی محض رسیدهام. به هیچ شعاری نمیتوانم دل ببندم، به هیچ حکومتی نمیتوانم دل خوش کنم. فکر کردم اگر از ایران بروم چه؟ دیدم هیچکجای دنیا پس از این حالم خوب نخواهد بود،چون به آنان هم امیدی ندارم.
احساس میکنم مرگ، پشت در مدرسه،پشت در دانشگاه،پشت در حرم،مسجد، ابتدا و انتهای خیابان، همهجا نزدیک ما و منتظر ماست. نفر بعد چه کسی خواهد بود؟ او چگونه کشته خواهد شد؟
به گمانم این اولین بار است که به معنای واقعی از همهچیز ناامید شدهام و راه نجات و راه حلی برای عبور از این بحران نمیبینم. دیگر باور ندارم کسی به این وضعیت سامان دهد جز فرستادهی خدا.
چند سال بود که باورم به منجی را پشت نوشتههایم پنهان میکردم. آخر دیگر چه کسی به منجی باور داشت؟ اسم منجی که میآمد به عقل و شعورت شک میکردند. سوشیانس؟مسیح؟مهدیِ موعود؟ همهاش افسانه است. همهاش برای این است که تو را بنشانند سر جایت تا به جای آنکه خودت کاری کنی، تا ابد منتظر آمدن دیگری بمانی.
اما باور من این نبود. من جایی نخوانده بودم که منتظر کسی است که فقط دعای ظهور میخواند. من همیشه منتظر را انسانی فعال، خود جوش و قیامکننده میدیدم. قیامکننده نه لزوما در میدان جنگِ تن به تن. بلکه قیامکننده در هر شاخهای که شخص توان رشد و پیشرفت و جلورفتن در آن را دارد. بنابراین هرگز وجود منجی را انکار نکردم. شاید این عقیده در زندگیام به مرور کمرنگ شد اما هرگز از بین نرفت.
حالا دقیقا به نقطهای رسیدهام که چشم امیدم به هیچکس نیست مگر به بازگشت خودش.
پس از مدت زمانی بسیار دوباره با خواندن دعای عهد و دعای فرج گریهام میگیرد.
حالا دردِ پشتِ این جملات و این دعاها را با پوست و گوشت و استخوانم حس میکنم و میفهمم.
+خدا قلبم درد داره
چند ماه دیگه همه جیز عادی و همه مثل قبل در کنار هم هستن. از این صحنه ها تو این سالیان زیاد بوده. فکر نکن بهش.