این همه عشق
سهشنبه، بعد از کارگاه پروپوزال همهمان به این فکر میکردیم که چقدر آن را دستکم گرفته بودیم.
هی این تذکر استاد توی ذهنمان تکرار میشد که : پس کجایید؟ فقط تا آخر آذرماه وقت دارید! نکند همهتان میخواهید دقیقا آخر آذر پروپوزالها را تحویل دهید؟ آنوقت فکر میکنید ما در هر جلسه فرصت مطرح کردن چند پروپوزال را داریم؟ بجنبید!
این شد که از دیروز شروع کردم به مطالعهی پروپوزالها. بعد دیدم برای نوشتن بیان مسئله و پیشینهی تحقیق به اطلاعات جامعتری نیاز دارم. این یعنی به مطالعه کتابها و پایاننامهها و مقالههای بیشتری نیازمندم. کلیدواژههایی که در پایگاههای پژوهشی وارد میکردم مرا به نتایج محدودی میرساند و من فکر کردم احتمالا باید دقیقتر بگردم و یا در جای دیگری به دنبالشان باشم. مثلا میدانستم که فلان دوستم روی فلان مبحث کار کرده است اما هرچه نام عنوان پژوهشش یا نام خودش را میزدم نتیجهای نمیآمد.
همزمان با انجام این کار، امروز دنبال پیدا کردن سوژهی بعدی مجله هم بودم. در آخر پیدایش کردم و به دبیر تحریریه فرستادم و تایید شد. حالا باید آن را هم بنویسم.
همهی اینها یکطرف، درسهای این ترم هم طرف دیگر. چه ترم شلوغی!
دیشب یک خواب قشنگ هم دیدم. خواب دیدم مدام دنبال استاد ف میروم. پلهها را بالا و پایین میروم. انگار استاد داشتند سفر میکردند. چمدان دستشان بود. حس میکردم دیگر قرار نیست ببینمشان. انگار آخرین جلسه بود یا شاید آخرین دیدار. برای همین دنبالشان رفتم تا بالاخره در بخشی از مسیر دستشان را گرفتم و بغضم گرفت. بعد گفتم: الزهرا برای من به خاطر حضور استادانی مثل شماست که انقدر قشنگ است.
خواب بودم اما منِ بیدارم آن بغض را میفهمید، آن همه عشق را.
وقتی چشمهایم را باز کردم طعم خوشش هنوز زیر دندانم بود.
سلام.سلام.سلام
پروپوزال یعنی چه؟واقعاً توی این متن عشق موج میزنه و حس میشه:).