مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
چهارشنبه, ۲ آذر ۱۴۰۱، ۰۵:۰۱ ب.ظ

فرخی از سیستان می‌رود

فرخی متولد سیستان بود. پدرش؛جولوغ، غلامِ آخرین امیرِ صفاری بود و خودش هم پیش یکی از دهقانان سیستان خدمت می‌کرد.

بعد از ازدواج، خرج زندگی‌اش بیشتر شد. به همین دلیل برای دهقان درخواستی نوشت و طلب روزیِ بیشتر کرد. اما دهقان با درخواست او موافقت نکرد.

از آن‌جا که فرخی در سرودن شعر و نواختن چنگ استعدادی داشت تصمیم گرفت به دنبال ممدوحی بگردد. از این و آن خبر گرفت و امیر ابوالمظفر چغانی را به او معرفی کردند و از سخاوتش گفتند.

به این ترتیب فرخی قصیده‌ای سرود و به سمت آن‌جا حرکت کرد.

این قصیده با مصرعِ " با کاروان حله برفتم ز سیستان" آغاز می‌شود و من چند بیت از اواخر آن را اینجا می‌نویسم.

 

من بنده را به شعر بسی دستگه نبود

زین پیش، ورنه مدح تو می‌گفتمی به جان

و اکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز

بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان

راهی دراز و دور ز پس کردم ای ملک

تا من به کام دل برسیدم بدین مکان

بر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبول

امروز آرزوی دل من به من رسان

 

 

۰۱/۰۹/۰۲
یاس گل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">