فرخی از سیستان میرود
فرخی متولد سیستان بود. پدرش؛جولوغ، غلامِ آخرین امیرِ صفاری بود و خودش هم پیش یکی از دهقانان سیستان خدمت میکرد.
بعد از ازدواج، خرج زندگیاش بیشتر شد. به همین دلیل برای دهقان درخواستی نوشت و طلب روزیِ بیشتر کرد. اما دهقان با درخواست او موافقت نکرد.
از آنجا که فرخی در سرودن شعر و نواختن چنگ استعدادی داشت تصمیم گرفت به دنبال ممدوحی بگردد. از این و آن خبر گرفت و امیر ابوالمظفر چغانی را به او معرفی کردند و از سخاوتش گفتند.
به این ترتیب فرخی قصیدهای سرود و به سمت آنجا حرکت کرد.
این قصیده با مصرعِ " با کاروان حله برفتم ز سیستان" آغاز میشود و من چند بیت از اواخر آن را اینجا مینویسم.
من بنده را به شعر بسی دستگه نبود
زین پیش، ورنه مدح تو میگفتمی به جان
و اکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز
بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان
راهی دراز و دور ز پس کردم ای ملک
تا من به کام دل برسیدم بدین مکان
بر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبول
امروز آرزوی دل من به من رسان