مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
سه شنبه, ۸ آذر ۱۴۰۱، ۰۶:۴۲ ب.ظ

دیدار با حاج‌خانوم برای اولین بار

صبح زودتر از همیشه می‌روم تا استاد راهنمایم را ببینم. ترافیک است اما به موقع می‌رسم. منتظر استاد می‌مانم. بعد می‌رویم و درباره پروپوزال صحبت می‌کنیم و قرار می‌شود بعضی قسمت‌ها را اصلاح کنم.

کلاس ساعت ده شروع می‌شود و نمی‌دانم چرا انقدر تنم خسته است. بعد از کلاس از در غربی دانشگاه خارج می‌شوم و به سمت امامزاده می‌روم. دارند نماز می‌خوانند. دختری می‌آید سمتم و می‌گوید آستینت کمی بالا رفته. مرتبش می‌کنم. منتظرم تا حاج خانوم را برای اولین بار از نزدیک ببینم. همین حاج خانوم وبلاگ نویس خودمان را که احتمالا شما هم می‌شناسیدش.

بعد از آنکه نماز جماعت تمام می‌شود می‌بینمش. سر تا پا سفید پوشیده است و همین رنگ از او در ذهنم ثبت می‌شود. نامش برایم مساوی می‌شود با رنگ سفید. گوشه‌ای می‌نشینیم و شروع می‌کنیم به حرف زدن. احساس غریبگی نمی‌کنم. از وبلاگ نویسی می‌گوییم، از فوتبال، دانشگاه و ... .می‌دانم که زمان زیادی ندارم و باید به کلاس بعدی برسم. مجبوریم زود از هم خداحافظی کنیم اما همین نیم ساعتی هم که دیدمش برایم کم نیست.

از امامزاده بیرون می‌زنم و دوباره همان دختر را می‌بینم. این بار می‌گوید کمی از موهایم از روسری بیرون آمده. شاید اگر لحنش نرم و مهربان نبود از او می پرسیدم شما چرا انقدر نگران حجاب منی؟ اما دختر خوبی است.

به بچه ها ویس می فرستم که من کمی دیر به کلاس می‌آیم. وارد سلف می‌شوم و غذایم را می‌خورم و می روم سر کلاس. یک ربع تاخیر کرده ام اما استادمان هم یک ربع دیر آمده و بنابراین دیر آمدنم به چشم نمی‌آید.

وقتی می‌خواهیم با پریسا سوار اسنپ شویم و برگردیم هنوز تنم درد می‌کند و بسیار خسته‌ام. پریسا هم خوابش می‌آید.

به خانه که می‌رسم مادر می گوید چرا رنگت انقدر پریده؟ می‌گویم نمی دانم. خیلی هم خسته‌ام. می گوید: نکند آنفولانزا گرفته‌ای؟

می‌گیرم می‌خوابم و در همان خواب کوتاهم استرس بازی ایران آمریکا را دارم. هی می‌گویم مهم نیست چه کسی ببرد. سختش نکن. ولی ته قلبم دوست دارم ایران برنده این بازی باشد.

۰۱/۰۹/۰۸
یاس گل

نظرات  (۶)

۰۸ آذر ۰۱ ، ۱۹:۵۸ حاج‌خانوم ⠀

سلام 

وای چقده چسبید... هر چند کم بود. راستی، تو سابقه داشتی با رفقای مجازی، قرار بذاری؟

 

 

پاسخ:
نه مهدیه تا جایی که یادمه با یه دوست وبلاگ نویس قرار نذاشته بودم. شده بود که با بچه های دوچرخه قرار بذاریم ولی اون قضیه اش فرق می کرد
۰۹ آذر ۰۱ ، ۰۰:۲۵ حاج‌خانوم ⠀

راستی

چقدر خوشحالم که استادتون هم دیر اومد😊 عذاب وجدان داشتم که دیر رفتی. پس اولی بودم✌️ چقدر حس اولی بودن خوبه😁

البته تجربه‌های زیادی داشتم تو مجازی شدن حقیقی‌ها، یکی از یکی شیرین‌تر و خاص‌تر...جزو دوستانی هم هستند که غالباً همچنان باهاشون ارتباط دارم.

آره قضیه بچه‌های دوچرخه، فرق می‌کنه.

 

پاسخ:
آره برام جالب بود که استاد هم دیر اومدن 😁
حالا یکی از دوستان دوچرخه ای من هست که اتفاقا داریم در یک دانشگاه هم در می خونیم اما تا امروز همدیگه رو ندیدیم 😂
۰۹ آذر ۰۱ ، ۰۱:۰۷ آویزوووووووووووووووون

سلام 

من هم اولین دوست وبلاگی که دیدم حاج خانم بود. اتفاقا موقع نماز ظهر و با همان لباس های سفیدی که شما هم دیدی و میفهمم چقدر کیف کردی 

و اتفاقا قرارمان هم در امامزاده بود.

حقیقی شدن مجازی ها حس و حال خوبی است.

مخصوصا اگه دوست مهربون و خوش صحبتی مثل مهدیه جان باشه:)

 

 

پاسخ:
اوا چه جاااالب
یه تصویر مشترک از مهدیه توی ذهن ما
۰۹ آذر ۰۱ ، ۱۰:۲۳ حاج‌خانوم ⠀

سلام سلام آویزون خانم و یاسمن بانو

خوب دوتایی پشت هم غیبت منو می کنیدا...🤨😁

 

این حرفا منو یاد فقط یه جمله توی دعای کمیل میندازه: و کم من ثناء جمیل لست أهلا له نشرته...

 

بله، اتفاقی این دو قرار، شبیه به هم شد... البته دو جای مختلف... الحمدلله که امامزاده تو تهران، کم نیست😊

پاسخ:
آها یه امامزاده دیگه بوده؟ چه بامزه. قرارهای اول با دوستان مجازیت رو معمولا توی امامزاده میگذاری؟ یا این دو بار اتفاقی بوده؟
۰۹ آذر ۰۱ ، ۱۳:۳۳ حاج‌خانوم ⠀

کلا تو امامزاده‌ها، قرار زیاد می‌ذارم؛ نه صرفاً مجازی‌ها... فکر کنم نکاتش، یه پست مستقل بشه...😁

پاسخ:
آره بعدا در موردش بنویس
۰۹ آذر ۰۱ ، ۲۱:۲۹ آویزوووووووووووووووون

حس مشترک و حال خوب کن:) 

منم چند وقت پیش درباره دیدارم با یکی از بهترین های مجازی یعنی مهدیه نوشته ام تحت عنوان حقیقی شدن مجازی ها 

 

دوست داشتید بخونیدش

 

 

پاسخ:
حتما سر می زنم و می خونمش

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">