سالها دور از من و امروز من
آگوست مونِ۱ تیم جانیس را گوش میدهم، از آلبوم پاییز در توسکانی. ( از شما هم میخواهم هنگام خواندن این پست به این نشانی بروید و روی قطعهی دوم کلیک کنید تا با همین پس زمینهی موسیقایی بخوانیدَم)
دارم به یاد دیشب میشنومش.
دیشبی که در تاریکی برای آرزوهایم بغض کرده بودم. برای آرزوهایی که همیشه سالها دور از من ایستاده بودند. آرزوهایی که در برابر بزرگیشان، پیوسته کوچک بودهام. آرزوهایی که هیچ مطابقتی میان آنها و شرایط امروزم نبوده است.
گاهی تصور میکنم آنها اصلا متعلق به من نیستند، به یاسمن دیگری تعلق دارند. به یک یاسمن مستقل، قوی، خودساخته و جسور که بلد است و میتواند آنچه میخواهد محقق کند.
دیشب از خدا پرسیدم چرا آرزوهایم را دمِدستی نکردی؟ چرا همیشه نگاهم را به دورها بردی؟ تو که شرایط مرا میبینی...
دیشب میان دلتنگیام به این نتیجه رسیدم که دو راه بیشتر ندارم. یا باید قید آرزوهای بزرگم را برای همیشه بزنم و تا پایان در حسرتش بمانم حتی پس از مرگ، یا برای رسیدن به مقصودم، برای آنچه میخواهم از همین امروز شروع کنم. آن وقت شاید،شاید ۱۰ سال بعد در آستانهی چهل سالگی به آن رسیده باشم...
و اگر رسیده باشم وَه که چه روزهای شیرینی.
حتی هنگام نوشتن این پست و شنیدن این موسیقی هم بغض کردهام.
۱- August Moon
سلام
گاهی آرزوی ما، خیرمان نیست..