بلوط جادویی
نزدیک سلف، زیر تاقدیسِ یاس، یک بازارچهی کوچک برپا بود. دستبند، انگشتر، کیف پارچهای، لباس و از این قبیل چیزها میفروختند. امروز دیدم کنار آویزهای انار، آویزهای بلوط هم آوردهاند. بلوطش آدم را یاد افسانهها و قصههای جادویی میانداخت. جان میداد یکی از آنها را بخرم و توی جنگل بدوم. اما جنگلی در کار نبود. روسریهای طرحدار و بزرگم هم اجازه نمیدادند هیچ آویزی روی لباسها خودی نشان بدهد.
بعد از کلاسِ سیرآرا رفتیم کتابخانه. تا روز قبلش میخواستم کلی کتاب بگیرم اما این بار هیچ کتابی برنداشتم. یک دلیلش این بود که از بردن و آوردن این همه کتاب خسته بودم. پس ترجیح دادم فعلا مقاله بخوانم.
دو هفته دیگر امتحان کشف المحجوب داریم.
پروپوزالم هم دیروز در جلسه گروه تصویب شد.
+ تصویری دیگر از کتابخانه
سلام. سلام.سلام
بلوط همیشه پر از شگفتیه، کتابخانه تون شبیه اون فیلم اس که اسمش کتابخانه ی اسرار آمیزه که یه پسری رفت توش بعد توی کتابها سفر کرد😄📚