روزهای سخت زهرا
امروز مراسم مادر زهرا بود. راه خیلی دور بود. اگر پریسا نبود نمیتوانستم بروم. یعنی حساب کردم اگر نبود باید ۱۱ ایستگاه اتوبوس و ۱۸ ایستگاه مترو به اضافه مسیری که فقط اسنپ خور بود را یک بار میرفتم و یک بار برمیگشتم. توی ماشین با پریسا فکر کردیم زهرا چطور این راه طولانی را تا دانشگاه میآمد و میرفت.
توی مراسم چشمم دنبال زهرا میگشت. زهرا را دیدیم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. گفت دیگر نمیآیم دانشگاه. گفتیم اینطور نکن با خودت. روزهای سختی است اما اگر دیدی حال روحیات مساعد نیست حذف ترم کن. انصراف نده. حیف است.
زهرا گفت دیشب تمام گریههایم را کردم تا امروز پیش شما حالم خوب باشد.
گفت انگار هنوز باورم نشده مادرم رفته. هی به گوشه گوشه خانه نگاه میکنم و فکر میکنم هنوز هست. اما نیست. مادرم همیشه امید داشت که خوب میشود. من هم امید داشتم. روزهای خیلی سختی را دیدم...
وقتی میخواستیم برگردیم زهرا چندبار گفت نروید، بمانید. میدانستم که ماندنمان به حال روحیاش کمک میکند اما پریسا کار واجب داشت و باید برمیگشت. من هم که با ماشین او آمده بودم باید برمیگشتم.
بغلش کردیم و گفتیم ما منتظریم دوباره در دانشگاه ببینیمت. یک وقت فکر نکنی تنهایی. تمام استادها هم شرایطتت را درک میکنند و از حالت خبر دارند و جویایت هستند.
خدا خیلی به زهرا صبر بدهد.