مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۱ دی ۱۴۰۱، ۰۸:۰۲ ب.ظ

به دانا-4

دانا!

شبی یکی از ستاره های کوچک و دور آسمان، خیال کرد تصویر خود را در شبِ چشمانِ یک نفر دیده است.

ستاره هر شب از آن بالا، عبورِ رهگذر را انتظار می کشید و رهگذر هم هرچند شب یک بار از همان مسیر همیشگی عبور می کرد و به آسمان می نگریست. اما مقصود او از نگاه کردن به آسمان، دیدن آن ستاره نبود و ستاره این را نمی دانست.

دانا!

ستاره پس از گذشت چندماه، از این دوری خسته شد. فکر کرد چرا از این پس در شبِ چشمان رهگذر زندگی نکند؟ پس سوار بر یک ستاره دنباله دار، از آسمان فرود آمد و در همان مسیر همیشگی منتظر رهگذر ماند. رهگذر آمد و مثل هر شب به آسمان نگاه کرد اما متوجه جای خالی آن ستاره در آسمان نشد.

ستاره کوچک‌تر و کم نورتر از آن بود که با تابشش رهگذر را متوجه حضور خود کند. پس دنبال او راه افتاد و وقتی او برای خواب به رخت خواب می رفت آرام در چشم راست او خزید و در شبِ چشمانش سوخت و خاموش شد.

از فردای آن روز یک خال سیاه کوچک در چشم راست مرد افتاده بود که تا پیش از آن کسی هرگز آن خال را در چشمانش ندیده بود.

دانا!

کاش می توانستم به چشمان سیاه تو نگاه کنم و ببینم در شبِ چشمانت جای یک ستاره کوچک و کم نور خالی نیست؟ 

 

 

+ برشی از قطعه "نفس بکش" امین بانی

 

۰۱/۱۰/۰۱
یاس گل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">