نوازش خورشید روی پوست من
امروز صبح مادرم گفت بعد از دَرسَت میآیی برویم تجریش؟
خیال کردم لابد خریدی دارد. گفتم باشد. نشستم کمی درس خواندم و بعد حاضر شدیم رفتیم.
ترافیک بود. شاید سه ربع یا شاید هم نزدیک یک ساعت توی راه بودیم. در حالت عادی وقتی ترافیک نباشد بیست-بیست و پنج دقیقهای به تجریش میرسیم.
وقتی رسیدیم دیدم دارد مرا سمت ارگ میبرد. باورم نمیشد که میخواهد مرا به کافهی محبوبم ببرد. دور کوتاهی در ارگ زدیم و رفتیم داخل لوگغنیه نشستیم.
مادرم کیک سیب و دارچین سفارش داد. من تصمیم گرفتم این بار یک دسر دیگر فرانسوی را امتحان کنم: آکُنت.
داخل کافه گرم بود اما هربار که کسی میرفت و میآمد باد سردی به داخل وزیده میشد. خانمی که کمی آنطرفتر نشسته بود به مزاح گفت: میشود کسی نرود و نیاید تو؟
آکنت خیلی زود مرا گرفت. مادرم گفت گوشیات را بده ازت عکس بگیرم. بعد هم بلند شدیم و یک دور دیگر زدیم و سوار تاکسی شدیم تا برگردیم.
آسمان تهران، امروز زیبا است. هوا تمیز است. وقتی هوای تهران سالم میشود من کوچکتر میشوم چون آسمان بزرگ میشود، کوهها بزرگ میشوند. هی به آسمان و آن ابرهای پشمکی نگاه میکنم و ذوق میکنم. امروز حس کردم حتی نور خورشید هم نرمتر شده جوری که آدم دلش میخواهد چشمهایش را ببندد و صورتش را سمت خورشید بگیرد تا نوازش او را روی پوستش احساس کند.
سلام
خیلی اهل کافه نیستم. می دونی که کلا امامزاده قرار می ذارم. :دی
الحمدلله که خوش گذشته. :)