به دانا-۵
دانا!
داشتم دنبال درخت سیب میگشتم که آنها به جای درخت،تو را نشانم دادند.
دستهای تو پر بود از سیبهای قرمز آبدار و دامن من برای جمع کردن آن همه سیب، کوچک بود.
از روی اشتیاق تا خانه دویدم تا سبد بیاورم، تا سیبهای بیشتری از شاخساران دستِ تو برچینم.اما راه دور بود. راه دور بود و سالهای زیادی تا دوباره رسیدنم به تو فاصله بود. به اندازهی یک "کودکی تا جوانی". (مگر من از کودکی میشناختمت؟)
پس از سالها، با سبدی بزرگ به قصد چیدن سیبها به سمت تو برگشتم، اما، دیگر سیبی به شاخه نمانده بود.
دستهای تو خالی بود.
دانا!
سیبها را به که بخشیدی؟
کاش دنبال آوردن سبد نمیرفتم.
چه حسی،چه حسرتی...