فی دین الیاسمین
برف دارد همچنان میبارد و بچهها آن بیرون زدهاند به دل زمستان. آدم بزرگها هم.
صدای خنده و شادیشان را میشنوم و هر چنددقیقه، ذوق زده از پشت پرده نگاهشان میکنم. یکی دو ساعت پیش من هم آن بیرون بودم.
خواهرم هربار که میرود شعله بخاری گازی را در سالن پذیرایی زیاد کند مادرم بلافاصله آن را کم میکند و میگوید لباست را گرمتر کن. توی اتاق هم یک بخاری برقی روشن است که اغلب پایم را میچسبانم به آن و مادرم هربار میگوید به جای این کارها پاپوشت را بپوش.
جزوهی اشعار عربی را جلویم گذاشتهام و برای امتحان بعد آماده میشوم:
ارید ان احبک حتی ادخل فی دین الیاسمین...
میخواهم تو را دوست بدارم تا به کیشِ یاسمن درآیم...
اینجای شعر که رسیده بودیم استاد پرسیده بود چه حسی داری؟ خندیده بودم و گفته بودم هرجا در شعری نامم بیاید به خودم میگیرم.
رادیو آوا دارد آهنگی پخش میکند که حس و حال و موسیقی و ترانهاش را دوست دارم.
آدم برفیِ هادی فرج الهی
سلام
شعر از کی هست؟ :)
کی کتابت در میاد، ما هم به دینت دربیایم؟ :دی