نوبت
کارتم منقضی شده است و آمدهام به بانک. شماره نوبتم را دریافت میکنم و شروع میکنم به پر کردن فرم تا نوبتم شود. خانمی میآید و شماره نوبت خودش را به من میدهد و میرود.
۴ شماره میافتم جلو. کمی بعد آقایی میآید و روی صندلی جلو مینشیند و او هم شماره نوبتش را به من میدهد و میگوید: برای شما.
همان لحظه شماره را صدا میزنند. هول میکنم و میگویم : ولی هنوز فرمم پر نشده. میگوید پس به یک نفر دیگر بدهید. به زنی که نزدیکم نشسته میدهم. اما بعد میفهمم او اصلا فرمش را هم برنداشته بوده چه برسد به اینکه پر کرده باشد. با این حال شماره را میگیرد و کارش راه میافتد.
یک ربع بعد نوبت خودم میشود اما به من میگویند باید بروی شعبهای که در آن حسابت را افتتاح کردهای.
به جزوهای که روی میزم مانده و نصفش را هنوز نخواندهام فکر میکنم. راهی بانکی که گفتهاند میشوم. وقتی میرسم ۳۴ نفر جلوی من هستند. اینجا دیگر کسی نوبتش را به آدم نمیدهد.
مینشینم روی یک صندلی و بخش کوچکی از جزوه را که در گوشیام دارم میخوانم. خسته میشوم.
میروم سراغ فیدیبو و کتابی که از نادر نادرپور خریده بودم ورق میزنم:
چنان در آینه تنهایم
که غیر خویش نمیبینم
به جستجوی که برخیزم؟
در انتظارِ که بنشینم؟
بالاخره نوبتم میشود و کارت جدیدم را دریافت میکنم.
پدر میآید دنبالم. میگوید: ذرت مکزیکی نمیخوری؟ میگویم: فقط مال دانشگاه.
به خانه برمیگردیم، به جزوههایی که روی میزم رها شده است.
سلام
چقدر معطلی🤐