شور زندگی
دیروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم هنوز زمین از برف روز قبلش سفید بود. خورشید پشت ابرها بود و من از پشت پرده یک لحظه حس کردم در رشتم، نه تهران. اینکه چرا رشت نمی دانم. همانطور که نمی دانم در طول روز چرا یک لحظه حس کردم بوی گل های نورورزی به مشامم خورده است. یا چرا آخر شب یک لحظه بوی شن های خیس لب ساحل در دماغم پیچید. دلیل این یک لحظه ها را نمی دانم فقط می دانم گذراست و چندان چیز عجیبی نیست.
دیروز صبح من به هوای ابری نگاه کردم و گفتم چه خوب است که آدم هدفی داشته باشد. شب که می خوابد با رویای آن هدف به خواب می رود و صبح به خاطر همان هدف از خواب بیدار می شود. زندگی بدون هدف یک جور سرگردانی است. اصلا آن طور زندگی به آدم نمی چسبد و نمی فهمد دیگر چه دلیلی برای ادامه دادن زندگی اش دارد.
با اینکه شب ها واقعا از کار روی پایان نامه خسته ام و گاهی صبح هم با سردرد ناشی از خستگی بیدار می شوم، اما هنوز این هدف در دل من زنده است. هنوز دیدن استادانی که در یک نشست، سخنرانی می کنند برایم وجدآور است. دیدن دانشجویان سخت کوشی که در سمینارها شرکت می کنند برایم تحسین برانگیز است. می دانم باید بعد از به سرانجام رسیدن این پایان نامه -که چند ماه زمان می برد- به تقویت زبان انگلیسی بپردازم تا بتوانم مقاله های خارجی ادبیات را هم بخوانم. که بتوانم با دانشجویان و استادان ادبیات سایر کشورها ارتباط بهتری برقرار کنم. که بار بعد وقتی یک استاد از کشوری دیگر یک پیام فرستاد و گفت لطفا مرا در جریان سمینارهای زبان فارسی قرار دهید به این و آن متوسل نشوم که تو رو خدا بیا بگو الان به انگلیسی چطور باید جوابش را بدهم که مودبانه باشد. من در این زندگی کارهای زیادی برای انجام دادن دارم و هنوز چیزهای زیادی هست که نمی دانم. کاش حتی وقتی از دنیا می روم خداوند اجازه دهد در یکی از بهترین دانشگاه های بهشت تحصیل کنم. زیر نظر استادان بزرگی که سال ها پیش از دنیا رفته اند.
در من شور زندگی است و دارم سعی می کنم دیگر به این فکر نکنم که در چند سالگی به رویاهایم می رسم، فقط باید در مسیر حرکت کنم و سعی کنم از بودن در آن، دلشاد باشم.
فرصت اندک
انقضا نا معلوم
کارهای نکرده هم بسیار
پس عقل میگه به اهم برسیم