این کتاب مال من است!
بعد از اینکه کلی پای قفسهی نقد ادبی، کتابها را سبک سنگین کردم تا ببینم کدام را میتوانم بخرم و کدامها را بهتر است از کتابخانه بگیرم، بالاخره یکی از کتابها را انتخاب کردم. کمی بعد تلفن همراهم زنگ زد. مادرم بود. دیدم دستهایم بند است. هی فکر کردم چه کار کنم چه کار نکنم که تصمیم گرفتم کتاب را روی میز بگذارم و تلفن را جواب بدهم. مشغول صحبت بودم و کمی از جای اولم فاصله گرفته بودم. صحبت که تمام شد برگشتم تا کتابم را بردارم. دیدم نیست. به یکی از کارمندان آنجا گفتم: شما یک کتاب روی این میز ندیدید؟ گفت: مال شما بود؟ فکر کردم نمیخواهید. دادم به همکارم.
برگشتم ببینم همکارش کیست. دیدم کتاب را در دستش گرفته و تورق میکند. رفتم جلو و گفتم: ببخشید این کتاب مال من است! بنده خدا یک نگاه کرد و گفت: برای شما است؟ و کتاب را بست و دستم داد و گفت: بفرمایید.
وقتی رفتم پای صندوق با خودم فکر کردم : خب من که هنوز کتاب را حساب نکرده بودم. او هم که نمیخواست کتاب را بخورد و تمام کند. پس چرا آنجور گفتم "این کتاب مال من است"؟ دزدی که نکرده بود. کتابِ کتابفروشی خودشان را داشت ورق میزد. همین. 😑😅
:)