از واقعیت، از خیال
از واقعیت
امروز رفته بودم کتابخانه تا معنی برخی اصطلاحات را از روی فرهنگ کنایهها یادداشت کنم. یکی از همکلاسیها را دیدم. آمد روی صندلی کناریام نشست و از اضطراب اینکه هنوز پروپوزالش را ننوشته برایم گفت. بعد رفتم و اشکالاتم را از استاد راهنمایم پرسیدم. در جلسه دفاع یک دانشجو هم شرکت کردیم. وقتی به خانه برگشتم خوب که فکر کردم دیدم این خود پایاننامه نیست که آدم را اذیت میکند. اشکال، ابهام یا سوالاتی که در طول مسیر برایم ایجاد میشود هم آزاردهنده نیست. گمان میکنم حتی با حجم کار و تعداد داستانها هم مشکلی ندارم، چیزی که به من استرس میدهد یا مرا دچار اضطراب میکند این است که: کی دفاع میکنم؟
این سوال سم است، آفت است. نمیگذارد از مسیر لذت ببری. تو را درگیر فکر کردن به نقطه پایان میکند.
به بیشتر دوستان یا اطرافیانم که نگاه میکنم میبینم هرکدامشان 2تا4ترم از شروع تقویمی کارشان گذشته بود که دفاع کردند. نمی گویم اینکه پایان نامه نویسی کش پیدا کند خوب است. اما بالاخره هرکس مسئله ای مشکلی داشته که کارش طول کشیده است. راستش می خواهم فکرم را کمی آزاد کنم. می خواهم خودم را از شر فکر کردن به تاریخ دفاع رها کنم و کار نداشته باشم که چه کسی جلوتر از من یا عقب تر از من است. اجازه بدهم با این داستان ها زندگی کنم. من دلم میخواهد آسودهخاطر پیش بروم.
از خیال
دیشب وقتی با من مشورت کن را فراخوانده بودم فکر کردم بد نیست که مستر جونز را هم دعوت کنم تا با هم آشنا شوند. با من مشورت کن نه تنها از ملاقات با مستر جونز خوشحال شد بلکه گفت اصلا فکرش را نمی کرده که از همنشینی با او تا این اندازه لذت ببرد. آن ها دیشب حرفی زدند که باعث شد کمی بغضم بگیرد. گفتند: تو هرچقدر هم که بزرگ شوی ما همیشه همین جا در دنیای خیال انگیزی که خودت ساخته ای هستیم، حتی اگر روزی مشغله های زندگی ات باعث شود فراموشمان کنی یا دیگر به ما فکر نکنی، حتی اگر حس کنی دورت آنقدر شلوغ است که دیگر نیازی به حضور ما نیست. ما همیشه همین جا در همین عمارت به یاد تو هستیم و تا ابد از اینکه به ما اجازه دادی تا در دنیای خیال انگیز تو زندگی کنیم از تو ممنونیم.
حرف هایشان مرا یاد پیترپن و وندی انداخت... و این حرف ها فقط در صورتی شما را یاد این دو می اندازند که پیترپن جیمز بری را خوانده باشید.
کاش نقاش بودم و می توانستم در نقاشی هایم آن دو را به تصویر بکشم و به دیگران بگویم این دو چه شکلی اند. حیف که نقاش نیستم و فقط می توانم در نوشته هایم آن ها را به شما معرفی کنم.
در پایان مستر جونز قطعه ای از شوپن را نواخت که عاشقش هستم و پس از آن هم دیگر خوابم برد.
اگر دوست داشتید این قطعه را بشنوید کلیک کنید.
انگار قسمت از خیالو روی کاغذ نوشتی اونم نه با مداد یا خودکار بلکه با اون قلم جودی آبوتی و همون حروف بهم پیوستهی لاتینی بعدشم انگار یک مترجم خوب این قصه هاتو ترجمه کرده و انگار من دارم کتاب میخوانم!
بازم خود دانی!