به سریعترین شکل ممکن
روی تمام صندلیها نوشته بود: پرواز به سریعترین شکل ممکن! اما ما دو ساعت و نیم قبل پرواز، همانطور توی سالن نشسته بودیم و منتظر بودیم تا ببینیم بالاخره کی نقص فنی هواپیما برطرف میشود و این تاخیر تا چند ساعت ادامه دارد!
ردیف کناری، زن و شوهر جوانی نشسته بودند که ایرانی نبودند. از همان لحظهای که در سالن بودیم توجهام را جلب کرده بودند. پسر سبزه بود و پیراهن سبز تیرهی بلندی پوشیده بود. دختر هم یک عبای سبز تیره به تن داشت و شالی به سر درست به همان رنگ.
خیلی دلم میخواست بدانم کجاییاند. از ظاهر پسر حدس میزدم هندی باشد. اما ظاهر دختر حدسم را باطل میکرد و درست نمیفهمیدم کجایی است. هی گوشم را تیز میکردم تا بلکه کلمهای بشنوم و بفهمم به چه زبانی حرف میزنند. اما آنقدر آهسته صحبت میکردند که واقعا چیزی نمیفهمیدم. بیشتر پرواز را هم خواب بودند. هنگامی که هواپیما مینشست، در لحظهای که معمولا تکانهای فرود برای مسافران محسوس است، من دیدم که پسر همانطور با چشمهای بسته دستش را مثل کمربندی جلوی دختر گرفت. به مادرم گفتم: دقت کردهای از ابتدا چقدر مراقب دختر است؟
بالاخره وقتی منتظر تحویل گرفتن چمدانهایمان بودیم دیدم پسر کنارش نیست. رفتم نزدیک دختر. داشت تلفنی حرف میزد. آنقدر به او نزدیک شده بودم که دیگر صدایش را میشنیدم. تا کلمهی نِهی را بر زبان آورد رفتم سمت مادرم و گفتم: تمام است! یا هندیاند یا پاکستانی.
به هتل رسیدیم. سرم درد میکرد. این شد که قرصم را خوردم و در هتل ماندم و آنها سوار ماشین شدند و رفتند خرید.