من به ساعت برنارد نیازمندم
خاله پشت تلفن میگوید: 《من اصلا کاری با برنامه تو ندارم. خواستی بمان هتل نخواستی بیا با هم بچرخیم. برنامهات دست خودت. راحت باش. دو سه روز بیشتر نیست...》
ما از قبل حرف زده بودیم. قرار بود هر وقت گفت، چمدانم را ببندم و با هم برویم که انقدر در سفرها تنها نباشد. گفته بودم میآیم. اما حالا پشت تلفن داشتم مِنمِن میکردم. نمیتوانستم بروم. واقعا میخواستم اما نمیتوانستم. وقت نداشتم. تاریخ سفر با تاریخ رساندن مطلب به مجله همزمان شده بود و هنوز نیمی از صفحهام آماده نبود. یک هفته بیماری مرا به اندازه تحلیل سه داستان، از پایاننامهنویسی عقب انداخته بود. زینب برای مدتی به ایران برگشته بود و چیزی به بازگشت مجددش به استرالیا باقی نمانده بود و من هنوز یک وقت خالی برای قرار گذاشتن با او پیدا نکرده بودم. رفتن به چشمپزشکی، دندانپزشکی و آرایشگاه را هم عقب انداخته بودم. مثلا دبیر تحریریه مجله بودم اما حتی وقت کافی برای انجام دادن کارهای همیشگی آنجا را هم نداشتم و سردبیر خیلی لطف کرد که بیشتر کارها را خودش انجام داد و گفت فقط انجام این یکی دو کار با تو.
پدر رسیده بود و داشتم خیارها را میشستم و حواسم بود غذایی که فقط داغ کردنش را به من سپردهاند نسوزد که ناگهان احساس شرمندگی کردم. احساس کردم واقعا به درد هیچکس نمیخورم. نه به درد خالهام، نه دوستانم، نه مجله.
بغض کردم. چشمهایم هم داغ شد. اما حال گریه کردن نداشتم.
کاش میتوانستم به زمان التماس کنم کمی به خاطر من بایستد. کمی برای من صبر کند تا بتوانم این مسافتی که از آن عقب افتادهام جبران کنم.
من به ساعتِ برنارد برای نگه داشتن زمان نیازمندم.
ما انسانیم و باید با محدودیت های زمانی و مکانی و جسمی و روحی و ... کنار بیاییم :)
ولی ساعت برنارد رو من همیشه طلب می کردم همیشه :))