چنان دور که شاید در پنجاه سالگی
داشتم مقدمه کتابِ یک هندی فارسی دان را می خواندم. نگارنده از علاقه اش به زبان فارسی نوشته بود. از شیرینی این زبان. از اینکه تازه در ابتدای راه است. بعد یک دعا کرده بود : خدا سایه زبان فارسی را از سر ما کم نکند.
وقتی مقدمه تمام شد بغضم گرفت. چشم هایم داغ شد. به مرز گریه رسیدم.
دیده اید وقتی کسی، دیگری را دوست دارد با شنیدن تعریف و تمجید دیگران از حُسن معشوقش چطور به وجد می آید و به انتخاب خودش می بالد؟ دیده اید در آن لحظه عاشق چه بی اندازه مغرور و شادمان و خرسند است از داشتن چنین معشوقی که نه فقط خودش بلکه بسیار کسان از خوبی و شایستگی اش آگاهند؟ اصلا نسبت به انتخابش مطمئن تر می شود. می فهمد دیوانه نیست. درست تشخیص داده است. من هم دیشب چنین حالی داشتم. انگار جلوی من از معشوقم تعریف کرده باشند.
قرار نیست آدم ها در زندگی به همه آرزوهایشان برسند. اما من از رسیدن به یکی از آرزوهای شیرینم به جد خرسندم. من اگر وارد رشته ادبیات نمی شدم، اگر جا می زدم و از کنکور دادن های پیاپی خسته می شدم تا همیشه حسرتش بر دلم می ماند. هیچ چیز نمی توانست جای ادبیات را برای من پر کند.
سال 1400 بود که بالاخره دانشجوی این رشته شدم. آن اوایل از خودم می پرسیدم: قدم بعدی چیست؟ برای خودم هدف های تازه ای می چیدم اما هیچ کدام آنقدرها راضی ام نمی کرد. نمی دانستم به چه هدفی فکر کنم که برایم کافی باشد. تا اینکه در همان سال 1400 با اولین هندوستانی فارسی دان آشنا شدم. چه لذتی داشت شنیدن شعر فارسی از زبان یک هندوستانی. چه شورانگیز بود پیدا کردن کسی که ایرانی نبود ولی زبان فارسی را دوست می داشت. آن آشنایی چندان به درازا نکشید و خیلی زود تمام شد. اما من تازه داشتم به هندوستان فکر می کردم. از همان زمان بر آن شدم تا دانشجویان زبان فارسی آنجا را در فضای مجازی پیدا کنم و حتی شده فقط در حد یک دنبال کردن ساده ببینم آن ها چه می کنند، از زبان فارسی و رشته تخصیلی شان چه می گویند و چقدر به آن تعلق خاطر دارند. کمی که گذشت یکی از همان ها درباره یک لغت فارسی از من سوالی پرسید و خواست تلفظ و معنی اش را بداند. بار بعد چند بیت از شاهنامه فرستاد و خواست آن ابیات را در یک فایل صوتی برایش بخوانم. هندوستانی دیگری در تهیه یک مطلب با من همکاری کرد. یک نفر خواست ایشان را از سمینارهای اینجا آگاه کنم و ... .
راستش بعد از آشنایی با همین آدم ها بود که من دیدم یک هدف تازه و بزرگ پیدا کرده ام. آرزویی که ممکن است هیچ وقت هم به آن نرسم اما مرا شورمند و مشتاق نگه خواهد داشت و به پویایی وامی داردم.
چند وقت پیش از دوستی پرسیدم: اگر به تو بگویند آرزویت چنان دور است که شاید در 50 سالگی به آن برسی آیا باز هم برایش تلاش می کنی؟ یا ترجیح می دهی آرزویی را برگزینی که در دسترست باشد و در جوانی به آن برسی؟
گفت: اگر بشود در 50 سالگی به آن آرزو برسم چرا تلاش نکنم؟ معنی اش این نیست که آن آرزو هرچقدر هم بزرگ باشد بالاخره قابل رسیدن است؟ و مگر نه اینکه در مسیر بودن هم خود نوعی رسیدن است؟
جوابی باب میلم گرفته بودم.
حالا من در مسیر هستم. در حرکتم و هر کاری که می کنم، هر موفقیتی که در آینده کسب خواهم کرد برای رسیدن به آن آرزوست.
خیلی خوبه که هدفتون مشخصه.
موفق باشید همیشه.