وقتی میفهمی دردت هم برای خودش نامی دارد
صبح بیدار شدم و دیدم معدهام درد میکند. میدانستم عصبی است. میدانستم گذرا است.
بعد از صبحانه با بیحوصلگی کتاب را برداشتم و چند بیت رودکی خواندم. بعد ایرانصدا را باز کردم و کمی از "دفتر بهار" را با گویندگی امیرحسین مدرس شنیدم.
ظهر هیچکس خانه نبود. مادر کلاس رفته بود. پدر به دنبال کارهایش بود. خواهرم هم مدرسه.
برای اولین بار در خلوتم فکر کردم مشکل من با فلان مسئله چیست؟ چرا همیشه آن موضوع عصبیام میکند؟ چرا مشکلم حل نمیشود؟ خودم میدانستم اصلا طبیعی نیست که اینطور باشم.
برای اولین بار فهمیدم این هم یک فوبیای دیگر است که چند سالی است به آن دچار شدهام. فکرش را نمیکردم که مشکل من برای خودش اسمی هم داشته باشد. وَ داشت.
با اینکه آن مشکل به قوت سر جایش باقی بود اما لااقل همین که دیگر میدانستم دقیقا چه مرگم است خودش به طور نسبی موجب آرامش خاطر شده بود.
کتاب واژه نامه ی حزن های ناشناخته رو بخونید. برای هر احساس غریبی اسم و توضیح داره.
متوجه میشید هم احساستون به رسمیت شناخته شده وهم آدمای زیادی تجربه ش میکنن.. خودش یه جورایی تسکین دهنده ست..✨