مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
جمعه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۶:۳۸ ب.ظ

میز من

سمت چپ، یک قلمدان با طرح گل و مرغ است. توی آن خودکارهایی که بیشتر دوستشان دارم گذاشته ام. سمت راستِ قلمدان،تقویم رومیزی است و حالا که به خرداد رسیده ایم یک نقاشی کوچک از ونگوگ کنار تاریخ هایش است. سمت راستِ تقویم هم یک قلمدانِ پلاستیکی است و چون زیاد دوستش ندارم خودکارهای معمولی و مدادهای کوچکم را گذاشته ام.

 دوباره کمی که به راست برویم دفتر مشکی ساده ای است که چرک نویسِ بررسی 15 داستان از پایان نامه را داخلش نوشته ام. روی آن قابوس نامه است و باید همین هفته به دانشگاه برش گردانم اما نمی دانم فرصت شود به دانشگاه بروم یا نه. و روی آن هم دفتر دیگری است که بررسیِ داستان های جدید را واردش می کنم و در آن می نویسمشان.

اما می رویم آن طرفِ میز. کلاسور کوچکی با یک تصویرگری از نسیم نوروزی. دختری است با دامنی سبز و پیراهن پفی آجری که یک دستمال سر سبز خالدار هم به سرش بسته و در فضای خانه ای ایستاده با کلی قاب عکس و گلدانِ گیاه. جلوی کلاسور یک تقویم جیبی است که مادر برایم خریده بود و تصویرگری دختری رنگین پوست روی آن است با لباسی زرد رنگ که پروانه بزرگی روی انگشتش نشسته است.

و بالاخره یک چراغ مطالعه صورتی رنگ که پدر برایم خریده است.

روی میز هم یک رومیزی قلمکار است که چند سال پیش وجیهه برایم از اصفهان فرستاده بود.

این ها تمام چیزهایی است که روی میز چیده ام. خود میز از 9 سالگی با من است. دیگر قدیمی شده. سال پیش می خواستم با یک میزتحریر نو تعویضش کنم اما پس اندازم خرج سفر شد و خرید میز جدید به زمانی دیگر موکول شد که درآمدم بیشتر از دریافتیِ ناچیزِ روزنامه نگاری باشد.

اتفاقا چند وقت پیش دیدم مجله ای که از نوجوانی دوستش داشتم قصد گرفتن نیروهای جدید را دارد. یک آن فکر کردم چقدر هیجان انگیز می شود اگر وارد دفتر آن مجله شوم و در گروه تحریریه ی کسی باشم که یک زمانی طرفدار سخنرانی هایش بودم. اما دیدم جدا از بحث درآمدش که باز هم تفاوت آنچنان زیادی نخواهد داشت زندگی ام خیلی یکنواخت می شود. فرض کن هم بخواهی با یک مجله کودک کار کنی، هم با یک مجله بزرگسال و هم پژوهش کنی و مقاله بنویسی. همه اش می شود نوشتن و هرچند که موضوع هر یک با دیگری فرق می کند اما من یک تجربه جدید را به جای آن ترجیح می دهم. دارم برای ورود به شغل جدیدی آماده می شوم. اینکه می گویم آماده می شوم نه به این معنی که کار دم در خانه ام باشد و یک میز آماده کرده باشند و بگویند فقط منتظر شما بودیم. دارم اطلاعات لازم برای ورود به آن را کسب می کنم و حتی می پذیرم که در ابتدا به خاطر بی تجربه بودنم در این مسیر حقوق زیادی نداشته باشم.

 

امروز هوای تهران آرام است و آفتابی.

برخلاف چند روز گذشته که ناگهان حوالی عصر تغییر فصل می دادیم و به پاییز پرت می شدیم.

توفان می آمد، باران می زد، آسمان می غرید و من "به خاطرِ تو" ویگن را می شنیدم.

 

 

۰۲/۰۳/۱۹
یاس گل

نظرات  (۵)

دوست خوبم موفق باشی

پاسخ:
ممنونم بهارجان. همچنین

این آهنگ ویگن که زیباست. سوگند ش هم خیلی خوبه :)

پاسخ:
بله، آهنگ سوگند هم زیباست. فکر کنم محمد معتمدی هم بازخوانیش کرده.

سلام یاسمن بانو جان، قلمت مانا، موفقیت هایت افزون🌹

 

 

 

پاسخ:
به به، همیشه با حضورت و دیدن پیامت خوشحال می‌شم زهرا. تندرست باشی و پیروز
۲۱ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۵۴ امیر.ر. چقامیرزا

سلام.سلام.سلام

قدر این میز رو بدونید  این همه خدمت می کنه!😅

آقای ویگن یک صدای عجیبی دارند، همیشه پر از احساسات خوب اند:))).

پاسخ:
سلام
این میز اصلا قد کشیدن من رو دیده 😅 ذهن خودش هم پر از خاطره است.
درسته. حالا من دو سه تا قطعه بیشتر نشنیدم ولی به مرور سراغ کارهای دیگه‌شون هم می‌رم.
۲۳ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۰۷ شاگرد بنّا

پست شما باعث شد به میزِ کارم دقت کنم! انگار اولین باره دارم جزئیاتش رو می‌بینم :/

پاسخ:
واقعیت اینه که بعد از نوشتن این پست و دریافت نظرات، نگاه خودم هم به میزم مقداری عوض شد. یعنی به این فکر کردم که چرا دسته‌های کشوش رو این همه سال عوض نکردم. یا اصلا حیف نیست یک روز ردش کنم وقتی این همه خاطره دارم باهاش؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">