جریانِ کودکی
هنوز هم مترو را بیشتر از لاویوا و مارس و هوبی دوست دارم. چون پشت این طعم، کودکیام جاری است و تمام آن روزهایی که قبل از رفتن به مدرسه، بابا میرفت از مغازه سرِ راه یک شیرقهوه و مترو میخرید و منِ بدغذا آن را با خوشحالی توی کیفم میگذاشتم و هیچ هم از خوراکی تکراری و انتخابی هرروزهام خسته نمیشدم. بعد یک روز دیدم مترو طعم نفت میدهد. دیگر مترو نخواستم. دیگر مترو نخریدم. تا سالها سراغش نرفتم. چون فکر میکردم همه متروها مزه نفت میدهند. چندباری هم که از جاهای مختلف خریدمش، خشک و مانده بودند.
تا اینکه یک روز در خانه مادربزرگ یک مترو روی میز دیدم و برداشتمش. تازه بود. نرم بود. توی دهان گذاشتمش و کودکیام از لای دندانهایم روی زبانم جاری شد. از آن روز به بعد دوباره شدم همان یاسمنِ مترودوست که دیگر از شکلات فروشی نزدیک خانه مادربزرگش مترو میخرد.
منم وقتی عباسعلی میخورم حس میکنم مزهی خردسالیمو میچشم!