آخرش که چی؟
پرسید: واقعا میخواهی درست را ادامه دهی؟ آخرش که چی؟ اینها را ول کن. بچسب به بازار کار. کار مهم است.
میگویم: البته همین حالا هم با یک نشریه همکاری میکنم! میگوید: چه فایده؟ در خانهای! برو سر کاری که در خانه نباشی!
احساس میکنم کلا به کار مطبوعاتی به عنوان یک تفنن نگاه میکند نه شغل.
میگویم: البته بعد از پایاننامه احتمالش زیاد است که سراغ تدریس فارسی هم بروم. ولی فعلا واقعا وقت کافی ندارم. کار مجلهمان کم نیست. خصوصا در این یک سال که دبیر تحریریه شدهام وظایف و مسئولیتهایم خیلی بیشتر شده.
میگوید: معلمی خیلی بهتر است. حتما این کار را بکن.
اما واکنش خاصی نسبت به توضیحاتی که درباره حجم کارم در مجله دادم ندارد. اصلا برایش چه فرقی میکند در مجله چه کارهام! نویسنده حقالتحریر، دبیر تحریریه، سردبیر، مدیر مسئول... . همینکه در مجله هستم از نظر خیلیها یعنی بیکارم! همینکه دستمزدم کم است یعنی جایگاه اجتماعی جالبی ندارم.
دقایقی میگذرد و چون بین حرفهایم دوباره به درس اشاره کردهام میگوید: حالا واقعا چرا انقدر دنبال درسی؟
میگویم: درس خواندن را دوست دارم. حالم با آن خوب است.
و دیگر لزومی نمیبینم برایش در مورد اهدافی که از درس خواندن دارم حرف بزنم چون لابد آنها هم از نگاه او بیارزش، تخیلی و بیهودهاند... .
گاهی خودم را مقصر این مسئله میدانم. هیچوقت با افتخار و با اعتماد به نفس سرم را بالا نگرفتم و قرص و محکم نگفتم من با نشریات کودک و نوجوان همکاری دارم و چند سال است که در همین حوزه فعالیت میکنم. همیشه خودم را و فعالیتهایم را با صدای آهسته یا جوری که انگار بخواهم خیلی ساده و معمولی جلوهشان بدهم معرفی کردهام. هیچوقت جلوی دیگران از درس و دانشگاه و پایاننامه با همان اشتیاق و انگیزهای که مرا چند سال پشت کنکور نگه داشت تا به هدفم برسم حرف نزدهام.
و حالا نتیجهاش همین است که میبینم. اینکه دیگران هم برای مهمترین فعالیتهای زندگی من ارزشی قایل نمیشوند، به جز معدود افرادی که خود اهل تحصیل و ادب و فرهنگ و هنر هستند و میدانند من از چه حرف میزنم.
اصولا اگه من باشم کلا بحث و از اون موضوع خارج میکنم چون اعصابش و ندارم .