حلوا
خواب میبیند کنار همسر مرحومش حلوا میپزد.
بیدار که میشود همینکار را میکند.
عصر میرود بیمارستان تا به کمر و زانویش ژل تزریق کند. برمیگردد خانه. همسایهاش مثل هرشب میآید خانه او. شروع میکند به غذا خوردن. حالش بد میشود.
سکته میکند.
میمیرد.
در آخرین صحبت تلفنیاش به مادرم گفته بود من هرچه از زندگی میخواستم دیدم. باور کن راضیام به مرگ. نمیخواهم روزی برسد که باعث اذیت فرزندانم شوم.
به آرزویش هم رسید.
حلوایی که دیروز خودش پخته بود هنوز روی میزش بود... .
سلام ...
خدا رحمتشون کنه
توی این دو تا نوشته نگفتید که نسبتی با شما داشتن
مرگ قبل از ذلت و احتیاج به خلق، بزرگترین نعمته