نگاه کردنِ او در آستانه در
هوا ابری است. مادربزرگ پردههای پذیرایی را کشیده است. چراغها خاموش است. یک ساعتی میشود که روی تختش خوابیده. اینجا نت خوبی ندارم. به کلاس آنلاینم هم نمیرسم.
گوشیام را برمیدارم و نگاهی به کتابهای الکترونیکِ توی گوشی میاندازم. گاهی دلم میخواهد یک نفر یک کتاب شعر تازه برایم بیاورد با یک آلبومِ موسیقی بیکلام جانبخش که تاکنون نشنیدهام. دلم میخواهد هر کدام از اینها را با وسواس و بنا به دلیلی انتخاب کرده باشد و بدم نمیآید که آن روز یک روز پاییزیِ به تمام معنا باشد. نه از آن روزها که هوا آلوده است.
بلند میشوم در تاریکیِ خانه راه میروم. یواشکی سر میکشم که ببینم مادربزرگ خواب است یا نه. خواب است. میخواهم بروم اما چیزی مرا دوباره به سمت اتاقش برمیگرداند تا نگاهش کنم. کمی جلوتر میروم. درست در آستانه در. دارم همینطور نگاهش میکنم که یک دفعه بیدار میشود و سمت من برمیگردد. دست و پایم را گم میکنم و الکی زل میزنم به در، که مثلا با شما کار نداشتم آمده بودم به در زل بزنم! :)) میبینم نمیشود جمعش کرد.
وارد اتاق میشوم و با مادربزرگ شروع میکنیم به صحبت کردن. بعد هم به کارهای خانه میرسیم تا خاله برگردد.
یک کتاب شعر تازه و قدم زدن تو کوچه پس کوچه های شهر با یه لیوان گرم کاپوچینو دلم میخواد :)