چه در خواب و چه بیداری
مثل هفتههای گذشته پای لپتاپ نشسته بودم و مشغول نوشتن بودم که صدای ریز و ضعیفی از سالن پذیرایی شنیدم. پدر داشت به آرامی -و آنگونه که من نشنوم- میگفت: چرا کارش انقدر طول کشیده است؟ آخر حساب کنید از کی دارد مینویسد! همه همینطورند یا فقط او این شکلی است؟ خواهرم میگفت: نه. دیگر چیزی نمانده. تمام میشود. و مادرم میگفت: بس که وسواس دارد. با وسواس مینویسد.
لپتاپ را بستم و رفتم چیزی بخورم. سرم کمی درد می کرد. از خواهرم پرسیدم بابا چه میگفت؟ به دروغ گفت هیچی.
خستهام. شب که میشود واقعا خستهام. صبح تا شب در حال جمعبندیام، در حال ویرایش زدن و اصلاح کردن به این امید که تا قبل از سفر استاد، کار من هم تمام شود و در برابر استادان بایستم و تمامقد از نتیجه کار و تلاش چندین ماههام دفاع کنم. من به پرسشهای احتمالی داوران فکر میکنم. گاه برای پرسشها جوابی مییابم و گاه میدانم که جوابی ندارم، تسلیمم.
بعضی شبها حتی توی خواب هم دارم با استادم حرف میزنم، با داوران.
بعد که از خواب بیدار میشوم میبینم هنوز خستهام. اما چارهای نیست. صبحانهام را میخورم و از نو پای لپتاپ مینشینم...
موفق باشی عزیزم
خدا هست و تلاشهاتو میبینه