سه شنبه, ۲۱ آذر ۱۴۰۲، ۰۸:۰۴ ق.ظ
سراب
سراب است، سراب.
هربار گمان میکنم دیگر به انتهای کار نزدیک شدهام. هربار گمان میکنم چیزی نمانده به خط پایان برسم. اما چند گام که جلوتر میروم میبینم آن روز دلپذیر دوباره از پیشِ دستانِ من دورتر شده است. دوباره بلند میشوم. میدوم. دوباره سراب. دوباره خیال خوش.
دیشب تقریبا ساعت ۷ بود که از دانشگاه خارج میشدم. توی تاریکی، با اندوه ترافیکِ بازگشت. با فکر اینکه کاش بار بعد وقت بهتری گیرم بیاید.
شب بیخواب شده بودم. فکر پشت فکر.
دم صبح دیگر کم آوردم.
به اعتراف افتادم و گفتم: خدایا! من خیلی خستهام...
۰۲/۰۹/۲۱