میلِ به سادگی
دختر میگوید: میتوانم کتابهای انتشاراتمان را به شما معرفی کنم؟
قصد خرید ندارم. اما میگویم: بله. از داخل کولهاش کتابها را یکییکی بیرون میآورد و درباره هر یک توضیحی میدهد. دلم نمیآید توی ذوقش بزنم. انگار بیش از اینکه بخواهم درباره کتابهایشان بدانم دلم میخواهد به چهره خودش نگاه کنم. به سادگیاش که اینروزها کمتر به چشم میخورد و من تشنه تماشای آن هستم. به فرم بدنش که احتمالا مطلوب این جماعت تراشیدهپسند نیست و من دلم میخواهد در چنین عصر و زمانهای که همه دنبال عیب و ایراد آدم میگردند و به انسان احساس ناکافی بودن میدهند، یک دل سیر به همین آدمهای ساده و معمولی خیره شوم.
خواهرم میرسد. دختر با لبخند به خواهرم میگوید: شما گفتید مایل به معرفی کتابها نیستید اما خواهرتان خواست معرفیشان کنم. خواهرم میگوید: این دختر که حسابی مشغول پایاننامهاش است، نمیدانم کجای این همه شلوغی وقت خالی میخواهد پیدا کند برای خواندن این کتابها!
معرفی کتابها تمام میشود. میگویم گزیده اشعار فروغ چند؟ میگوید ۸۰. از او تشکر میکنم و کتابها را پس میدهم. میگوید ممنون که حوصله کردید. و میرود. خواهرم میگوید: من قصد خرید نداشتم در نتیجه وقت و انرژیاش را بیهوده نگرفتم. میگویم: میدانم. اما دلم خواست برایم کتابها را معرفی کند. میگوید: حالا تا برگشتیم خانه ننشینی پای لپتاپ. یک کم استراحت کن.
برمیگردیم خانه. نمیدانم این چه دلآشوبهای است که به جانم افتاده. بیقرارم. لپتاپ را باز میکنم و بیآنکه چیزی بنویسم دوباره میبندم.
چه حال عجیبی دارم این روزها.