هنوز در سفرم
هرچه از این انتظار بیشتر می گذرد،
تو از من دورتر می شوی!
نه در ابتدای جاده،
و نه در انتهای آن...
حالا دیگر ماه هاست که سایه ی آشنای کسی ،با قامت تو،به چشم نمی خورد.
...
خسته ام!
بس که بیهوده چشم هایم را درگیر تو کرده ام!
باید با همین چمدان کوچک و پای پیاده،
به مسیر جدیدی فکر کنم ،
که این بار بدون تو آغاز خواهد شد.
تنها،بخشی از عطر وجودم را در فضای جاده،درست زیر همین درخت،به یادگار می گذارم،
تا اگر روزی از آن عبور کردی،
سبزینه ها با تو بگویند،
از ماجرای منی که چقدر در این مسیر به انتظار تو ایستادم و
از ماجرای تویی که هرگز بازنگشتی ...
براده های یک ذهن:
آنچه که تمام این مدت نه تنها چشم که ذهن مرا درگیر خود کرده بود اهداف پوچی بود که گمان می کردم در این فضا محقق خواهد شد
و مسافر پیاده از این پس در فضای حقیقی به زندگی خود ادامه خواهد داد