بیآرام
این طرف، میلاد در غبار رفته است، آنطرف منظره کوهستان.
سوار خطیها شدهام و دارم به ونک نزدیک میشوم. چشمم به آموزشگاه موسیقی مجید اخشابی که میافتد یاد موضوعی میافتم که مایلم بعد از پایاننامه در موردش مقاله بنویسم.
به دانشگاه که میرسم پریسا زنگ میزند. یزد است. میان صحبت استاد را میبینم که از کلاس خارج میشوند و اشاره میکنند که دارند میروند دفترشان. مکالمهام که تمام میشود میروم بالا تا از ایشان راهنمایی دریافت کنم و بیاموزم و به ادامه رفع اشکال بپردازیم. یک ساعت و اندی بعد، خداحافظی میکنیم و من میروم سوی سلف و میبینم که استاد ناهار نخورده میروند برای نماز.
در سلف همکلاسیهای افغانستانیام را میبینم. غذا میخوریم و هر یک از موضوع پایاننامه خودمان حرف میزنیم و بعدش هم چند عکس میگیریم.
به خانه که برمیگردم همینطور که از دانشگاه میگویم همش راه میروم. مادرم میگوید چرا مضطربی؟ یک دقیقه بنشین.
یاد آن روز میافتم که در دفتر استاد راهنمایم بودم و ایستاده سوال میپرسیدم. وقتی استاد دیگرمان وارد دفتر شدند گفتند: حالا چرا ایستاده؟ بنشین. و استاد راهنمایم هم لبخند زدند و گفتند: همیشه همینشکلی است.
دلآشوبه دیروزم اما بیشتر به خاطر نوشیدن موکا بود. معده من کلا به قهوه نمیسازد. کاپوچینو، کارامل ماکیاتو، موکا... هربار که نوشیدمشان معدهام به هم ریخت.
قربان دمنوشهای خودمان.
سلام پاسمن جان
خب نخور قهوه! اجبار که نیست. :)
برو سراغ دم نوش های ارامش بخش!
شاید کمی آروم بشی.
هرچند به نظرم مضطرب نیومدی عزیزدل... خیلی اروم بودی. این حجم اضطراب بهت نمیاد.