بعد از دفاع
خیال میکردم شبی که آدم دفاع میکند، همین که سرش را روی بالش بگذارد خوابی ناز و آرام او را در آغوش میکشد و با خود به شهر خیال میبرد. اما من دیشب و حتی صبح زود را بیشتر با مرورِ یکی دو سالِ گذشته و مسیرِ رفته بیدار ماندم. این دو سال تحصیل چقدر حرف درون خودش داشت. این یک سال پژوهش، خود چقدر سرشار از روایت بود. حس عجیبی با آدم است. انگار چیزی هم تمام شده، هم تمام نشده.
جلسه دفاع من بسیار شیرینتر از تصوراتم گذشت و فکر میکنم این موضوع نه فقط وابسته به تلاش یکساله من بلکه به دعای خانواده و اطرافیان و دوستان نازنینم هم بود. میدانم شکر خدا را هر چه به زبان بیاورم کم است.
حالا دارم فکر میکنم از اینجا به بعد را چگونه بگذارنم. میخواهم همزمان که اصلاحات جزئی کار را انجام میدهم تا نسخه نهایی را به دانشگاه تحویل دهم، خواندن کتابی که دوستان افغانستانیام در کنار هدایای روز دفاع آورده بودند شروع کنم. خیلی وقت است که با ذهن آزاد کتاب غیر درسی نخواندهام. میخواهم فعلا ایام را به استراحت و تنآرامی بگذرانم تا بعد تصمیمات دیگری بگیرم.
خانم خیلی مبارک باشه :)