خرسند و امیدوار
یاد روزهایی از دوره کارشناسی افتادم که همکلاسیهایمان در آن مقطع دغدغه کمتری نسبت به همکلاسیهای دوران ارشد داشتند. گاهی بعد از کلاس یا بین دو کلاس بلند میشدیم میرفتیم سینما فرهنگ و سینما جوان و کنار یکدیگر به تماشای فیلم سینمایی مینشستیم. دلم میخواست با دوستان ارشدم هم چنین روزهایی را تجربه می کردم اما سینمایی نزدیک دانشگاهمان نبود، که اگر بود هم مشخص نبود آیا همراهیام کنند یا نه.
همین حالا که به این چیزها فکر میکنم و به قطعه های آلبوم Piano Memories گوش میکنم یاد یک روز برفی میافتم که باز هم با بچههای دوره کارشناسی رفته بودیم به یک کافیشاپ و من برای اولین و آخرین بار در عمرم اسپرسو را امتحان کردم و از انتخابم پشیمان شدم. یاد روز زمستانی دیگری می افتم که به مغازه کوچک قافِ نزدیک مترو سر زده بودم و از آنجا با چه ذوق و شوقی یک جامدادی گلگلی خریده بودم.
این روزها دوباره مشغول کارهای مجله شدهام و احتمالا تا دو هفته دیگر کار این شماره هم تمام میشود . اصلاحات جزئی را هنوز آغاز نکرده ام بس که خسته بودم.
گمان می کنم همچنان به آینده سخت امیدوارم بی آنکه بدانم دقیقا به چه چیزِ آن. مثلا به رویداد خاصی؟ به سرنوشت بخصوصی؟ نمی دانم.
من فقط امیدوارم و خرسند.