دیدارهای بیتکرار
در خوابها با افرادی ملاقات میکنم که اغلب برای اولین و آخرین بار میبینمشان. افرادی که معمولا از معاشرت با آنان خرسندم.
یادم نمیآید دیشب کجا بودم. قطعا تا وقتی آن خواب را میدیدم مکانش را هم میشناختم اما پس از بیداری یادم رفته بود. به هرحال فضایی بود شبیه یک کافه نه چندان شلوغ یا شاید لابی یک ساختمان. طراحیِ داخلی خاصی هم نداشت و ساده بود. من کنار میز گردی نشسته بودم و زنی میانسال کتابی به من هدیه داده بود و گفته بود در این کتاب، زندگی انوشه انصاری نوشته شده است. کتاب را روی میز گذاشته بودم که مرد جوانی از میزی آنطرفتر به کتابم نگاهی انداخت و گفت: «چه کتابی است؟» به زن اشاره کردم و گفتم: «از آن خانم هدیه گرفتمش. درباره زندگی انوشه انصاری است. اولین زن ایرانی که به فضا سفر کرد.» جمله آخر را همزمان با هم به زبان آوردیم و فهمیدم آدمِ مُطلعی است. بعد کتاب را چند دقیقهای امانت گرفت تا تورق کند. کمی بعد من و خواهرم میخواستیم از آنجا برویم. رفتم تا کتاب را از مرد پس بگیرم. در همان حین گفتگوی کوتاهی داشتیم که دقیق یادم نمیآید چه سخنانی میانمان رد و بدل شد اما وقتی از آنجا بیرون میآمدیم یک بار دیگر از پشت شیشه نگاهش کردم و فکر کردم چه حیف که دیگر نمیبینمش.