مردی با چهرهای شبیه مجسمههای سنگی
در هتلی بودیم و ساعت، ساعتِ خواب بود. داشتیم روی تختهایمان میرفتیم که ناگهان صدای بالگردی شنیده شد. پشت پنجره رفتم و در هوای مهآلودِ بالای سرمان بالگرد را دیدم. کمی بعد بالگرد دیگری نیز در آسمان دیده شد. آن دو مقابل هم ایستاده بودند. فریاد زدم: جنگ است! جنگ! و بالگردها با یکدیگر درگیر شدند. شهر دچار جنگ شد. همه جا خاکستری و پر از گرد و غبار بود. ما در کوچهها میدویدیم و فرار میکردیم. به خیابان پهنی رسیده بودیم که در میانه آن مردی را دیدم با یک بارانی بر تن. به کسانی که همراهم بودند گفتم: این یکی از نیروهای دشمن است. برگردید. برگردید عقب. اما نمیدانم مرد با چه سرعتی گام برمیداشت که فرصت زیادی برای گریختن از او نبود. در نتیجه در اولین کوچه باریک سمت چپم پیچیدم. از دری عبور کردم. راهروی باریکی پیش رویم بود. در آن راهرو صندلیهایی چیده شده بود شبیه صندلیهای کنکور. روی دو صندلی دو نفر نشسته بودند و انگار حواسشان نبود که جنگ است و مردی با یک بارانی و صورتی شبیه مجسمههای سنگی دارد وارد آنجا میشود. میخواستم از راه دیگری فرار کنم اما انگار در کوچه پشتی هم رباتهای دشمن وارد شده بودند. چارهای نداشتم. نمیدانستم کجا پنهان شوم. مرد وارد راهرو شده بود و روی اولین صندلی نشسته بود و اطراف را میپایید. میدانستم که تا چند دقیقه دیگر همه ما را تحویل دشمن میدهد. وقتی راه فراری نیافتم از خواب بیدار شدم. به بیداری پناه آوردم. بله. همیشه هم که خوابهای آدم قشنگ نیست.
سلام
کلا خوابهات رو میخونم، برام بامزه است. چه ذهن درگیری داری که اینقدر خوابهای متفاوت میبینی