دیشب داشتم بابالنگ دراز را برای بار نمی دانم چندم ورق می زدم و به بخش هایی که علامت زده بودم نگاه می کردم.
رسیدم به این قسمت:
من دلم می خواهد که به خود تلقین و تظاهر کنم که شما به من تعلق دارید و با این خیال خوش باشم.ولی حقیقت غیر از این است و واقعا من تنها هستم.باید تنها پشت به دیوار بزنم و با دنیا مبارزه کنم و هرگاه راجع به آن فکر می کنم نفسم بند می آید و سعی می کنم که راجع به آن فکر نکنم و به تظاهر کردن ادامه می دهم.
من دلم می خواست در یک مرکز نگهداری از کودکان بی سرپرست کار کنم.کنار کودکان و نوجوانانی که بنا به هر دلیل باید آنجا بمانند و همانجا بزرگ شوند.بیشتر این مراکز از محل زندگی ما دور بودند و رفت و آمد به آن ها خیلی سخت بود.از این گذشته من نمی دانستم واقعا چه کاری از دستم ساخته ست تا برای آن ها انجام دهم.یک بار هم که فرم همکاری داوطلبانه یکی از این موسسات را پر کردم(موسسه ای که به نسبت نزدیک خانه مان بود) هیچ خبری از آن ها نشد و من هم دست نگه داشتم تا روزی که شرایطم برای همکاری بهتر شود.مثلا روزی که ارشدم تمام شود و بتوانم در زمینه ی ادبیات یک کار داوطلبانه انجام دهم.
علاوه بر این گاهی هم آرزو می کردم بتوانم شادی های زندگی ام را با همین بچه ها یا با بچه های مناطق محروم شریک شوم.مثلا جشن تولدم را کنار آن ها بگیرم.کنار همان ها که اگرچه نمی شناسمشان اما به گمانم حالم کنارشان خوب است.مثلا هر وقت که می بینم بچه ها با دیدن داریوش فرضیایی به سمتش می دوند و از ته دل خوشحال می شوند می گویم:چه سعادتی ست که دل پاک ترین مردمان کشورت یعنی کودکان عاشقت باشند.
خیلی وقت بود که یک صفحه ی اینستاگرامی را دنبال می کردم.کار این صفحه برآورده کردن آرزوی کودکان است،کودکانی که خانواده هایشان به دلیل شرایط اقتصادی نمی توانند آرزوهای کودکانشان را برآورده کنند.خانواده هایی که دستشان توی جیب خودشان است روی پای خودشان ایستاده اند و با مهارت هایی که بلدند خرج زندگی را کم یا زیاد در می آورند اما بیش از این کاری از دستشان ساخته نیست.
همیشه دلم می خواست آرزوی کودکی را برآورده کنم اما نگاه به جیب خودم می کردم و می دیدم تنهایی نمی توانم از پسش بر نمی آیم.
تا اینکه یک روز آرزوی نگین را خواندم.نگین خیلی کم سن و سال بود و بدون عینک نمی توانست درس بخواند.آرزویش همین بود.اینکه یک عینک طبی داشته باشد.نمی دانم چه شد که جرات کردم و پیام دادم:می خواهم در این کار سهیم باشم.
چند وقت بعد خبر دادند نگین به یک مرکز درمانی مراجعه کرده است و نمره ی چشمش تعیین شده و خرج عینک و معایته و ایاب ذهابش می شود فلان تومان.آن ها گفتند چون به جز شما افراد دیگری هم اعلام همیاری کرده اند شما می توانید هرقدر که در توانتان بود بپردازید.اگر چیزی اضافه بیاید برایش نوشت افزار و چیزهای دیگر هم می خریم.
من همان مبلغی که از پسش بر می آمدم پرداخت کردم و امروز دیدم که آرزوی نگین جان برآورده شده.حالا او یک عینک طبی دارد به اضافه ی نوشت افزار و کیف و کفش و اقلام خوراکی.
دلم می خواهد باز هم این کار را تکرار کنم.