بازگشت قهرمان
هفته ای که گذشت،"هفت-شبانه روز" تلخ بود.
هفته ای که با دیدن یک فیلم غیرمنتظره در اینستاگرام شروع شد و شوکی عصبی به زندگی ام وارد نمود.
مثل این بود که حقیقتی را از آدم پنهان کرده باشند و خودِ شخص-که از قبل هم کم کم متوجه سرنخ هایی شده-با آن واقعه،رو در رو شود.
هضم کردن این طور اتفاق ها سخت است.هی می خواهی لقمه ی بزرگی را که در دهانت گذاشته اند بِجَوی و قورتش دهی اما لقمه به قدری بزرگ است که حتی نمی توانی فکت را باز و بسته کنی.دندان هایت قدرت جویدن چنین حقیقتی را ندارند.
اولش با گریه شروع می شود،با فریاد کردن.
بعد با هزارجور حس تخریب کننده و ویران گر که به جان آدم می افتد تا متلاشی اش کند.
شب ها چه شکلی می گذرد؟همراه با از خواب پریدن های ناگهانی و هجومِ دوباره ی تصاویر و خاطرات.
اما به هر ترتیب گذشت و بالاخره دیشب،پیش از خواب تصمیم مهمی گرفتم.
تصمیم گرفتم گذشته را در گذشته رها کنم.
تصمیم گرفتم آن هفته ی سخت را،شبانه،در آخرین روزِ هفته چال کنم و پشت سر خود جا بگذارم.
دلم می خواست شنبه ی جدیدی را شروع کنم.
و حالا اینجا هستم تا بگویم همه ی ما قوی تر از چیزی هستیم که فکرش را می کنیم.
سلام به شنبه ی امیدبخش زندگی ام،
سلام به دشت سرسبز و فرح بخش آرزوهایی که هنوز در دل من زنده اند.