نشستهام روی مبل راحتی و دارم از پنجره، بیرون را نگاه میکنم. تصویر، برفکی است.
از اینجا، طبقه سوم و چهارم ساختمانِ روبرو را میبینم، درختان تهی و عریانِ برگ از دست دادهای که حالا تنپوشی از برف به تن کردهاند، برگ چنار نارنجی و خشکشدهای که هنوز آن بالا نخ اتصالش به درخت وصل است اما چیزی نمانده زیر برف و سوز زمستان به پایین سقوط کند.
دانههای برف آنقدر ریز و یکریز میبارند که انگار کسی از آن بالا یک نمکدان بزرگ دستش گرفته و دارد همینطور توی دیگِ تهران نمک میپاشد تا زمستانِ آن کمی طعم و مزه به خود بگیرد.
شبی یکی از ستاره های کوچک و دور آسمان، خیال کرد تصویر خود را در شبِ چشمانِ یک نفر دیده است.
ستاره هر شب از آن بالا، عبورِ رهگذر را انتظار می کشید و رهگذر هم هرچند شب یک بار از همان مسیر همیشگی عبور می کرد و به آسمان می نگریست. اما مقصود او از نگاه کردن به آسمان، دیدن آن ستاره نبود و ستاره این را نمی دانست.
دانا!
ستاره پس از گذشت چندماه، از این دوری خسته شد. فکر کرد چرا از این پس در شبِ چشمان رهگذر زندگی نکند؟ پس سوار بر یک ستاره دنباله دار، از آسمان فرود آمد و در همان مسیر همیشگی منتظر رهگذر ماند. رهگذر آمد و مثل هر شب به آسمان نگاه کرد اما متوجه جای خالی آن ستاره در آسمان نشد.
ستاره کوچکتر و کم نورتر از آن بود که با تابشش رهگذر را متوجه حضور خود کند. پس دنبال او راه افتاد و وقتی او برای خواب به رخت خواب می رفت آرام در چشم راست او خزید و در شبِ چشمانش سوخت و خاموش شد.
از فردای آن روز یک خال سیاه کوچک در چشم راست مرد افتاده بود که تا پیش از آن کسی هرگز آن خال را در چشمانش ندیده بود.
دانا!
کاش می توانستم به چشمان سیاه تو نگاه کنم و ببینم در شبِ چشمانت جای یک ستاره کوچک و کم نور خالی نیست؟