مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

چهارشنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۱، ۰۵:۴۹ ب.ظ

پست مدرنیست

قرار شد برای جلسه ی بعدِ کلاس ادبیات داستانی درباره ی پست مدرنیسم مطالعه کنیم.رفتم از کتابخانه یک کتاب گرفتم اما درباره پست مدرنیسم مطلبی نداشت.ضمن اینکه کتابخانه دیگر شبیه گذشته ها نیست.وقتی می خواهی از داخل پارک رد شوی تا به کتابخانه برسی باید هی چشم چشم کنی ببینی از کدام طرف بروی که پسرهای کمتری در مسیر نشسته باشند.قبلا فضای اطراف کتابخانه این شکلی نبود.حالا انگار نه انگار که آنجا یک محیط فرهنگی است.پسرها می آیند و ول می چرخند.از کنارشان که رد می شوی درباره هر موضوعی حرف می زنند جز کتاب و درس و مطالعه.شاید دیگر زیاد به آنجا سر نزنم وقتی خودمان در دانشگاه کتابخانه داریم.

داشتم درباره ی پست مدرنیسم حرف می زدم.آمدم خانه و مطالب چند سایت را خواندم اما باز هم برایم خوب جا نمی افتاد.به مرضیه پیام دادم و گفتم:تو کتاب مکتب های ادبی شمیسا را داری؟

گفت:دارم و برایم از صفحات کتاب عکس فرستاد.

آن ها را که خواندم بالاخره یک چیزهایی فهمیدم و حس کردم یکی از رمان هایی که چندسال پیش خوانده بودم مولفه هایی شبیه همین جریان را دارد.بعد نقد آن کتاب را در گوگل زدم و دیدم بله،در یکی از نقدها درباره ی پست مدرنیستی بودن آن نوشته اند.

باید بنشینم و برای امتحان نظامی آماده شوم اما حجم کتاب باعث می شود خواندنش را هی به بعد موکول کنم.

۰ نظر ۱۱ خرداد ۰۱ ، ۱۷:۴۹
یاس گل
چهارشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۵۷ ب.ظ

تسکین

امشب خواب عمیقی خواهم داشت.حتما همین طور است چون از صبح دنبال جمع آوری مطالب و بازنویسی چندین و چندباره ی آن ها بوده ام.

بعضی ها یادداشتشان را خیلی زود برایم می فرستند.نوجوان ها همان اندازه می نویسند که از آن ها خواسته ایم.اما برای ضفحات دیگر سراغ بزرگترها می رویم،مثلا سراغ کسانی که دلمان می خواهد آن ها را به بچه ها معرفی کنیم.من فکر می کنم این قسمت سخت ترین بخش کار است.چون مجبوری به خاطر محدودیت اندازه صفحه ها به هرکدامشان بگویی ما به اندازه چند خط یا نیم صفحه یا یک صفحه مطلب می خواهیم.اما مگر می شود داستان این آدم ها را در همین حد و اندازه جمع کرد؟

مثلا یک نفر گفت من نمی توانم مطلب را در سه چهار خط برایتان بگویم گفتم کاش در آینده فرصتی در اختیارم باشد که شنونده ی تمام ماجرا باشم اما حالا فضای ما محدود است.ایشان یادداشتشان را نوشتند و گفتند آنچه فرستاده ام خلاصه ی تمام حرف های من است و من خجالت کشیدم وقتی گفتم حتی همین خلاصه ی شما هم فشرده می شود.

دوچرخه را که گرفتند.درِ خانه ی رفیق دیرینه ام را که بستند و من هی به خاطر این اتفاق تلخ گریستم.

حالا گمان می کنم همکاری با این مجله جای خالی دوچرخه را برایم پر می کند،تسکینم می دهد.

قبول دارم که مسئولیتش بیشتر است اما دوستش دارم...

۲ نظر ۰۴ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۵۷
یاس گل
چهارشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۲۰ ق.ظ

موجودات مقدس آبی رنگ

در یک خیابان بودم.در بازاری شلوغ،چیزی شبیه جمعه بازار اما کمی شیک تر از آن.یک نفر کش سر می خرید.یک نفر حوله.

لا به لای جمعیت، پسربچه ای با مادربزرگش قدم می زد و من گوشم به حرف های او بود.حرف هایش بسیار بزرگ تر از سنش بود.آگاهی اش بیشتر از قد و قامتش بود.برگشتم و با تعجب گفتم:تو چند سالت است پسر؟پسر گفت شش سال دارم اما مادربزرگش از اینکه مشغول گوش کردن به حرف های آن ها بودم شاکی شد و دست پسربچه را کشید تا به سمتی دیگر بروند.

رفته بودم به بخش دیگری از بازار که چشمم به آسمان افتاد.هوا آلوده بود،نه شبیه آلودگی تهران.ابرهای بسیار بزرگ سیاه و سهمگینی فضای شهر را تیره کرده بودند.اما ناگهان چشمم به گوشه ای از آسمان افتاد که ابرهای سفید داشت و رنگ آسمان آبی بود.باز هم نه آبی مرسوم آسمان بلکه آبی پررنگ.به مردم گفتم وای آنجا را ببینید.هوا دارد خوب می شود که کسی از میان جمع گفت نه!به دورترها نگاه کنید،ابرهای سیاه باز هم دارند می آیند.

انگار همه می دانستیم قرار است اتفاق بدی رخ دهد.

رفتم توی میدان.چه میدان عجیبی بود.موجودات آبی رنگ بزرگی وسط میدان لم داده بودند و استراحت می کردند.انگار برای مردم مقدس بودند و کسی کاری به کارشان نداشت.بعضی هایشان شبیه انسان بودند اما بلندتر از ما،من را یاد شخصیت آواتار می انداختند.بعضی هم بال های بزرگی داشتند و ... .

ناگهان هواپیماهای کوچکی آمدند و موشک بر سر شهر ریختند.موجودات آبی برخاستند تا به مقابله بایستند.یکی از همان ها را دیدم که دهانش را رو به دشمن باز کرد و خون مسمومی از دهانش بیرون پاشید و دشمن مرد.اما با هر بار دفاع بخشی از انرژی‌اش را هم از دست می داد.

از خواب بیدار شدم...

۱ نظر ۰۴ خرداد ۰۱ ، ۰۹:۲۰
یاس گل