عروسکهای مینیاتوری و آش دوغ
صبح که از خواب بیدار میشویم خواهرم میگوید: میخواهی امروز ما هم با مادر و پدر برویم؟ شب قبلش مادر گفته بود: شما اگر نخواستید، نیایید. با هم دوتایی بروید بیرون. اما صبح میبینم من هم بدم نمیآید با آنها به خانه عموی مرحوم خودمان و خانه عموی مادرم برویم. حاضر میشویم و راه میافتیم.
در خانه عمو به تابلوی کاشیکاریِ یا علی بن موسیالرضا نگاه میکنم. نگاهم دنبال چیزهایی میگردد که تماشایشان برایم خوشایند است. آینه میناکاری، عروسکهای مینیاتوری چینی، رومیزی ترمه و ... . دم رفتن که میشود دخترعمو میرود توی اتاق و با سه هدیه برای من و خواهر و مادر و یک هدیه برای پدر برمیگردد. زنعمو میگوید این ژاکت را همسر خدابیامرزش برای بابا خریده بوده اما تا امروز فرصتی پیش نیامده بود تا به ما بدهندش. بعد هم دخترعمو یک ساک پر از خوراکیجات دستمان میدهد تا با خودمان ببریم. درست هنگام خداحافظی زنعمو میگوید: تو از این عروسکهای کوچک خوشت آمده بود؟ میگویم: بله زیبایند. ناگهان آن را از روی میز برمیدارد و دستم میدهد و میگوید: برای تو. یادگاری از طرف من.
از آنجا راه میافتیم میرویم خانه عموی مادرم. زنعمو برای افطار آش دوغ پخته است. او هم هنگام خداحافظی یک ظرف آش دوغ با کوکوی سبزی دستمان میدهد و از آنجا دست پر برمیگردیم.
مسیر خانههایمان اگرچه از هم دور است اما به لطف خلوتی خیابانهای تهران در تعطیلات عید، ۳۰ الی ۴۰ دقیقه بیشتر در مسیر نیستیم. طی کردن این مسافت در حالت عادی به خاطر ترافیک سنگین اتوبانها یک ساعت و نیم الی دو ساعت به درازا میکشد. چه هنگام رفت و چه برگشت.
با خودم فکر میکنم بعضی عیددیدنیها هم راستیراستی به آدم میچسبد. حتی اگر شبیه یک مهمانی دلخواه با معیارهایی که در پست پیشین تعریفش کرده بودم، نباشد.