آدم
ها فکرمی کنند تنها موجودات زنده ی روی زمین،خودشان هستند.آن ها اغلب،به حیات و
زندگی سایر موجودات،اعم از حیوانات و گیاهان یا موجودات به ظاهر بی جانی شبیه به
من و امثال من،باور چندان زیادی ندارند.
برخلاف
جهانِ آدم ها،که دمادم در آن،خبر از تولد و خبر از مرگ،تکرار می شود،در سرزمین
ما،جمعیت،برای همیشه ثابت است.نه کسی در جهان ما به تازگی زاده می شود و نه چشم از جهان فرو می بندد.
سرزمین
ما؛سرزمین روزهای شمسی سال،با 365 نفر
جمعیت،در اقلیم تقویم!
ما اغلب
با یکدیگر روابط چندان زیادی نداریم.رفت و آمدی به آن صورت در کار نیست.البته بعضا
دیده شده،که برخی روزها با برخی دیگر،روابط صمیمانه تری دارند اما در مورد من که چنین
نبوده و نیست.
من هر
سال ساعت 00:00 دقیقه ی بامدادِ متعلق به نام خودم،از خواب بیدار میشوم و در ساعت
00:00 دقیقه ی بامداد روز بعد دوباره به خوابی عمیق فرو می روم.تا سالی دیگر و
تابستانی دیگر.زندگی در سرزمین روزهای شمسی سال،بر همین منوال است.
شاید
زندگی ما؛روزها،از نگاه شما آدم ها،زندگیِ سراسر بی حادثه و کاملا یکنواختی به نظر
برسد اما واقعیت امر چنین نیست.ما موظف به ثبت و ضبط حوادث مهم تاریخ در روزهای
متعلق به خودمان هستیم.و تاریخ،هرگز دچار ذات ثبات نبوده و نیست.تاریخ همیشه
دستخوش تغییر و تحول های عظیم بوده است.
اول
مرداد در بسیاری از تقویم ها به ذکر حادثه یا ذکر حوادثی خاص نپرداخته است.البته
در تقویم های شما.نه در اقلیم ما.چرا که من وظایف مربوط به خودم را به درستی انجام
می دهم.
من
هرسال،به خودم که می رسم،ماجراهای زنده ی زیادی در برابرم تکرار می شوند.
مثلا این
من بودم که خداحافظی پوریای ولی با دنیا را برای همیشه در خودم ثبت کردم.
یا که از
دست رفتگی احمد شاملو را...آه شاملو،شاملو... .
البته
رخداد های زیاد دیگری هم در همین تاریخ به وقوع پیوست اما من بیشتر موظف به ثبت
اتفاقات شمسی سال هستم و نه رخدادهای میلادی و قمری.
من هر
سال،به روز متعلق به خودم که می رسم با صدای شلیک گلوله از خواب بیدار می
شوم!البته این یک انتخاب است.اینکه صدای زنگ ساعتمان مطابق با کدام حادثه ی آن روز
بوده باشد،کاملا در اختیار خودمان است و نه هیچ کس دیگر.
اما
اینکه چرا صدای زنگ ساعت من چیزی شبیه به صدای شلیک گلوله است،خب راستش مربوط به ماجرایی
است که مرا بیش از هر اتفاق دیگری به درد آورد.ماجرا
مال همین چند سال پیش است.کمتر از ده سال پیش.اول مرداد ماه سال1390 ...
آن روز
داشتم به گردگیری یک سال به یک سال خانه ام می رسیدم و گاه با رفقای هم تاریخیِ
میلادی و قمری ام تلفنی صحبت می کردم.پنجره ها را تمیز می کردم و پرونده های ثبت و
ضبط اتفاقات اول مردادی را نظم و ترتیب می دادم.من مشغول انجام همین کارها بودم که
صدای شلیک گلوله ای،مرا بی حرکت روی صندلی نگاه داشت.
از جا
بلند شدم تا ببینم چه اتفاقی رخ داده است.آخر از پنجره ی اتاق من به تمام جهان دید
نسبتا خوبی وجود دارد!
از جا
برخاستم و از پشت پنجره،در یکی از کوچه پس کوچه های تهران،موتورسوارهایی را دیدم که
در نزدیکی یک خودرو 206 مشغول به تیر اندازی بودند.فکر میکنم حدود پنج تیر بود که
شلیک شد.
چیزی که
مرا متعجب کرد حضور یک زن و یک فرزند در همان ماشین بود.رخت و لباسم را به تن کردم
و پریدم در همان نقطه از جهان.در کوچه ای به نام کوچه ی خادم رضائیان.موتورسوارها
رفته بودند.مرد بی حرکت داخل ماشین به پهلوی راست خود افتاده بود.از وضعیت زن و
فرزند آن مرد هم که دیگر چیزی نگویم.موقعیت چندان توصیف برانگیزی نبود.
متحیر رو
به آسمان کردم و پرسیدم:چه اتفاقی در من ثبت خواهد شد؟
پاسخ
آمد:بنویس شهادتِ یک مرد.یک دانشمند.
دوباره
به مرد نگاه کردم و خطاب به آسمان پرسیدم:بنویسم شهادت چه کسی؟به چه نام؟
گفت:بنویس
شهادت داریوش،داریوش رضایی نژاد.داریوش شهید...
خواستم
دنبال زن بدوم.خواستم دختر را در آغوش بگیرم و ببوسمش و چیزی بگویم.چیزی که درخور
این موقعیت باشد.اما نشد.ممکن نبود که یک روز،که یک تاریخ،انسانی را در آغوش
بگیرد.
در راه
بازگشت به خانه دوباره از آسمان پرسیدم:او چرا کشته شد؟چرا به شهادت رسید؟
-
چون
رویاهای بزرگی در سر داشت.رویاهایی بی نهایت بزرگ.
یعنی
انسان هایی هستند که در جهان تنها به خاطر رویاهای بزرگ شان کشته می شوند؟
-به خاطر
رویاهایی که برای برخی های دیگر نفعی ندارد.بلکه هم ضرر دارد.برای آدم بده های
روزگار.
اگر که
بخواهم راستش را بگویم،آن روز وقتی به خانه رسیدم،گریستم.من همیشه به خداحافظی آدم
های خوب جهان که می رسید می گریستم.آن روز حتی کمی بیشتر.تصویر زن و دختر 5ساله ی
آن مرد از ذهنم پاک نمیشد.
نشستم
پشت میز.و نوشتم.نوشتم از حادثه ی آن روز.از آن ماجرای تلخ.
شب پیش
از آنکه به ساعت 00:00 دقیقه ی بامداد دوم مرداد ماه برسم،یک نفر درب خانه ام را
زد.در را که باز کردم آن مرد را پشت در خانه ام دیدم.رو به روی خودم.درست مثل روزی
که پوریای ولی پشت در خانه ام آمده بود.
گفتم:نکند
تو هم شبیه به پوریای ولی...
گفت:کاملا
درست است.
گفتم:من
سر از کار شما آدم ها در نمی آورم.شما در روزی از تاریخ زاده می شوید و در روزی
دیگر از دنیا می روید.اما تو اما پوریای ولی...شما محاسبات تقویمی مرا بر هم می
زنید.شما نباید در این دنیا باقی مانده باشید.
مرد
خندید و خواست دستش را روی شانه ام بگذارد اما نمی توانست.به او یادآوری کردم که
انسان ها نمی توانند ما روزهای سال را لمس کنند.از این کارمنصرف شد و به صحبت های
خودش بازگشت و گفت:این نوع از مرگ و زندگی،در مورد آدم هایی با افکار بزرگ صدق نمی
کند یک مرداد!آدم هایی این چنین،بعد از مرگشان،به هر شیوه و به هر نحوی هم که
باشد،در قالب همان رویاها به دنیا باز می گردند و به زندگی خود ادامه می دهند.آن
ها در سرتاسر جهان قادر به حرکت اند.آن ها در بسیاری از لحظه های بزنگاه زندگی،به
کمک آدم های خوب دیگر دنیا می شتابند و اگرچه هرگز دیده نمی شوند اما وجود دارند ...
وَ حضور... .
فقط 30
ثانیه تا خواب عمیق من باقی مانده بود.حرف های چندان زیادی نمیشد زد اما میشد که
از یک حسرت همیشگی و در دل مانده ی ما تاریخ ها،پرده برداشت.
در تخت
دراز کشیدم و گفتم:کاش زندگی ما 365 روز سال هم،مثل شما آدم ها بود.اینکه تو فرصت
مردن داشته باشی و دوباره زنده شوی خیلی فرق می کند با اینکه همیشه ی همیشه زنده
باشی و هیچ مرگی در کار نباشد تا زندگی متعالی پس از آن، مایه ی مباهاتت نسبت به
دیگر هم شکلی هایت شود.
مرد
لبخند زد و گفت:هیچ چیز در جهان بعید نیست یک مرداد!به رویای بزرگ خودت فکر کن.
من آن شب
به خواب رفتم و دیگر مرد را ندیدم.
شنیدم که
او در روزهای پس از من نیز در جهان،در جاهای مختلفی از جهان،دیده شد.
راستش گرچه
برای ما تاریخ ها،فکر کردن به چنین رویاهایی مضحک و خنده دار به نظر میرسد اما،من
هنوز، به رویای بزرگ خودم فکر میکنم.به اینکه شاید یک روز،در جایی از تاریخ،تمام
روزهای سال نیز فرصتی برای مرگ پیدا کنند و پس از آن،روزهایی با افکار بزرگ،از
سایر روزها متمایز شوند.شاید...
راستی.من
فراموش کردم خودم را به شما معرفی کنم.من؛اول مرداد،فرزند تابستان،متولد سرزمین 365
روزسال،روزهای شمسی سال،در اقلیم تقویم.