مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۵۲ مطلب با موضوع «زندگی یعنی : ...» ثبت شده است

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۱۷ ب.ظ

گناه یعنی ندیدن تو

می دانی؟این روزها بیشتر می بینمت!

نقطه های تاریک زندگی ام را که مرور می کنم می بینم دقیقا همان جا که ندیدمت،همان جا که نگاهم را از مهربان نگاه تو دزدیدم،تمام زندگی ام تاریک شد.ذات گناه یعنی همین؛...تاریکی.من این روزها تفسیرش میکنم به لحظاتی که نمیبینم تورا؛گناه یعنی ندیدن تو!

می دانی؟فضای مجازی این روزهایمان عجیب کم دارد تو را.به دالانی مخوف بدل گشته است و ما نیز به سان کبک سر در آن فرو می کنیم و در عرض حضور چند دقیقه ای تا چند ساعتی مان در آن،گم می کنیم تو را.

دریافته ام که تنها عده ی معدودی از بندگان تو به خاطر می ماندشان که در این دالان تاریک با خود شمعی بیاورند،آن هم شمعی برافروخته از نور ایمانشان.

و بعد،از این ها که بگذریم...خودت خوب میدانی چه می شود.اوضاعمان را می گویم.اوضاع می شود همین که در این فضا بایدها و نبایدهایمان به یک باره رنگ می بازد و فراموشمان میشود.گاهی بی مهابا چشم می دوزیم به هر آنچه که در دنیای حقیقی،به ظاهر  خود را گریزان از آن می پنداشتیم.و ارتباطاتمان...که از یک سلام،چه وبلاگ خوبی،جزاکم الله خیرا آغاز می شود و می رسد به خواهر برادر ها و تصدق قلمتان شوم و ...

و همچنان تنها با همین جملات و آیات و روایات دل نشین تو و بزرگانمان ادعای دین مداری میکنیم و لبیک های دروغین سر می دهیم.چه تلخ عادتی است این پنهان کردن های منِ نفسانی ما پشت نقاب اسلام ناب محمدی(ص) تو.

مهربانم!ببخش من را و تمام من هایی را که اینگونه دین تو را توخالی و پوچ و ظاهرگرایانه جلوه داده ایم و از خود گریزانده ایم طالبان دین تو را.

خوب من!حال که به دیدنت دل خوش کرده ام تو خود روشنایی بخش دیدگانم شو.چشمم را به رویت این نورِ دمادم،روشن کن!

این پسوندهای حقیقی و مجازی که در انتهای دنیایمان می آید نیز تنها بازی با واژگان است وگرنه...عالم،همه را،محضر توست...



براده های یک ذهن:

اگر بنا بر ارسال نظر باشد ترجیح می دهم پای پست های صورتی و دخترانه ی بانوان سرزمینم نظری بگذارم و اگر ضرورت ایجاد کند که پای مطلب شیرمردان غیور سرزمینم حرفی بنویسم مطمئنا از این به بعد بدون ثبت نام و نشانی دقیق از خود خواهد بود.آنچه که مهم است نظر است نه نام من و نه نشانی ام.

نجابت و عفت نیز به ما آموخته است که یادمان باشد در این فضا در برابر کامنت آن کس که محرمیتی میانمان نیست نیازی به خرج کردن احساساتمان نیز نباشد!

آقای محترم.ما و شما،با هم،کامنت خصوصی،نداریم!

۹ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۷
یاس گل
سه شنبه, ۱ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۳۹ ب.ظ

برآید از دلم آهی

امروز، دوستی ،جمله ی پرتکراری را به من گفت که مدت هاست شنیدن آن جمله آزارم می دهد!

سعی کردم به روی خود نیاورم،اما نشد.

گفتم:هیچ می دانی چقدر برایم این توصیه ها سنگین است؟آن قدر که گاهی نمی توانم در خلوت خود از فکر کردن به آن ها اشکی نریزم و آهی نکشم!?

تعجبی کرد و گفت:آخر چرا؟

توضیح دادم که برخی توصیه ها برای برخی آدم ها خیلی موثرند.می توانند بسیار مفید واقع شوند.اما گاهی این توصیه ها را به کسانی می کنیم که حقیقتا کاری از دستشان ساخته نیست و همین عذابشان می دهد.

احساس میکنم بغضی که سعی در فرونشاندن آن داشتم را دید! متوجه شد.

گفت:کاری با آن هایی که این جمله را از سر تمسخر یا توهین به تو می گویند ندارم.اما همیشه در نظر بگیر که شاید کسی که این توصیه را به تو می کند از شرایطتت بی خبر باشد و هیچ نداند.شاید او هم فقط از امروز تو باخبر است و نه از یک سال پیش و پنج سال پیش و  15 سال پیش تو!به دل نگیر.بگذر از این حرف ها.بگذر از این آدم ها.حتی به آن ها بگو از شما ممنونم که تا این قدر به فکر من و دلسوز من هستید.باور کن برخی به واقع نیتشان خیر است.فقط کمی زود قضاوت می کنند!کمی لحنشان تلخ است!




براده های یک ذهن:

چه حرف ها و طرز نگاه های آنان و چه بی تابی ها و دل شکستن های من...هر دو..."دردی ست که ریشه اش زمینی ست"!

بعد از مدت ها خاطرم آمد در کشوی خود یک جعبه ی دعا داشتم.باید دوباره [کارت ها] را بخوانمشان.

۱۳ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۸:۳۹
یاس گل
شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۵ ب.ظ

عاشقانه های یلدایی

از خیر این یک دقیقه های یلداییِ هر ساله ،به آسانی نمی گذرم.

برای همین یک دقیقه سنگ تمام می گذارم در این خانه.

به اندازه یک سال طولانی میکنم آن را برای هردوی مان.

به اندازه تمام نبودن هایمان،

به اندازه تمام چشم در چشم نشدن هایمان،

به اندازه تمام لحظه هایی که یادمان رفت به یکدیگر بگوییم:دوستت دارم خوب من!

باید بیایی،در را باز کنی و ببینی که ...

 خانه پر است از آویز های دست ساز و کارت پستال های رنگارنگ یلدایی،

ازانار های دان شده در کاسه های سفالی فیروزه ای رنگ و هندوانه های مثلثی قاچ خورده،

از بهانه های تفأل زدن بر دیوان جناب حافظ و ...

و میهمان بیاید برایمان.

به بچه ها هیچ نگوییم.

بگذاریم تا دلشان می خواهد خنده سر دهند.

اصلا خانه را بگذارند روی سرشان.

چه فرقی می کند.

به آن ها هم باید بگوییم که تا چه اندازه عزیزند برایمان و چه شیرین و گرم است طعم بودنشان.

یلدا را باید بزرگ کنیم.

این 60 ثانیه های به ظاهر اندک را.

شاید رسالت یلدا همین باشد.

که یادمان نرود چقدر محتاج دقیقه هاییم برای عشق ورزیدن های از یاد رفته در روزگار سرد آهنی!

 


براده های یک ذهن:

ثبت لحظات شیرین یلدا در خاطراتمان بسیار باارزش تر است از ثبت عکس های پی در پی یلدایی با دوربین عکاسی و اشتراک گذاری آن با سایرین!یلدا را بدون تلفن همراه سر کنیم!

بی تو شب هامان همه یلدایی اند!

۶ نظر ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۵
یاس گل
پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ق.ظ

خانه مان را با هم می سازیم

از نگاه من تراسِ (balcony) هر خانه می تواند نمادی از فرهنگ،ذوق،سلیقه یا احوالات درونی اصحاب آن خانه باشد.حتی می تواند به نوعی میزان مسئولیت پذیری افراد در برابر حقوق شهروندی را نیز بیانگر شود.

یک تراسِ زیبا یعنی؛من هم در زیباسازی شهری که در آن زندگی می کنم سهمی دارم،حال هر چند کوچک!

وقتی ایوانِ یک خانه نامرتب و بی نظم می شود،نه تنها تاثیر نامطلوب روحی خود را بر اعضای خانواده ی ساکن در آن خواهد گذاشت بلکه دیگر شهروندان نیز با عبور از حوالی آن کوچه و مشاهده ی چنین منظره ای،حال خوبی را، از جانب آن خانه دریافت نخواهند کرد.

امروز،اندک فضای در تماس با محیط بیرون خانه های مان ،همین بالکن های کوچک آپارتمان های ما است و دیگر،کمتر خبری از باغچه و حیاط های بزرگ دیروز است.

پس باید مکانی باشد برای روح نوازی های اهالی خانه مان.

ایوان باید گلدان گل داشته باشد.

روشنایی بخش باشد.

اصلا آویزی داشته باشد که از صدای آن ،خبر آمدن نسیم به گوشمان رسد.

بشود دقایقی را با یک فنجان دمنوش به لیمو میهمان آن شد .

و فقط به آسمان چشم دوخت ...



براده های یک ذهن:

یادش بخیر!آن روزها ماجراهای عروسک های خمیری "خانه ی ما" برایم بسیار دلنشین بود.در بخشی از تیتراژ آن،این شعر را می شنیدیم:خانه ی ما کوچک است اما یک جای کوچک برای عشق در آن می سازیم

می توانید قسمتی از آن را هم [اینجا] ببینید.

آن سوی روزنه:

بخوانید:[چگونه در آپارتمان خود یک تراس زیبا داشته باشیم؟]


۳ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۰
یاس گل
شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ب.ظ

دست و جیغ و هورا

خواستم بگویم : « نمی دانم کِی بود و چطور بود و چگونه بود که برای نخستین بار انسان ها سالروز تولد خود را جشن گرفتند! » اما در همین راستا به مطلبی برخوردم که در آن  به رایج بودن برگزاری جشن تولد در میان اقوام ایرانی از گذشته های دور ،اشاره شده بود و در آن از ایرانیان به عنوان نخستین مردمانی یاد میشد که سالروز تولد خود را جشن می گرفتند!

بگذریم.اصلا چرا "تولد"؟

امروز به این فکر می کردم که اساسا رسالت چنین روزی چه باید باشد؟سالروز به دنیا آمدنمان را جشن می گیریم که چه؟؟؟!

تا شاید یادمان نرود همان طور که بر سن مان افزوده می شود به همان میزان(شاید هم کمی بیشتر یا کمتر)بر بار مسئولیتمان اضافه خواهد شد.و البته...از یک جایی به بعد، هرچه بزرگتر می شویم فرصت های ایجاد تغییرات اساسی در زندگی مان هم کمتر خواهد شد!به عبارتی سخت تر!

فرخنده پنداشتن و زنده نگاه داشتن چنین روزهایی صرفا از جهتِ دورِ هم جمع شدن و فریادهای "دست و جیغ و هورا" سر دادن و هدیه گرفتن نیست!

تولد یعنی تلنگر!

یعنی زنگ بیدار باش!

یعنی یادمان باشد آمده ایم تا ...

تفسیرش با تو!

 


براده های یک ذهن:

و اما 23آذر! مبارک باشد تولد 9ساله دختری که بارها در قاب تلویزیون دیدیم او را.

از پنج سالگی تا کنون!

از روز شلیک گلوله های مرگبار صهیونیستی بر ذهن بزرگ پدرش.

تا امروزی که با امید برگرداندن اسلحه به سمت قلب دشمن، بزرگ و بزرگ تر می شود.

آرمیتای عزیز ایران!میلادت مبارک.

۹ نظر ۲۱ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۰
یاس گل
پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۴۸ ب.ظ

حکمتی دارد چنین دل کندنی...

خیابان ولی عصر بدون ترافیک می توانست زیباتر از این باشد.

پیر درخت های سر به زیر و تو در توی آن بدون آلودگی های همیشگی تهران میتوانست زیباتر جوانه زند،سبز شود،برگ ریزانی شگرف داشته باشد و سپید پوش شود.

به همین ها فکر میکنم که شماره ی آشنایی بر صفحه تلفن همراهم می افتد؛دوچرخه!

پس از پاسخگویی و صحبت های صورت گرفته با مدیر داخلی نشریه،تا رسیدن به منزل بارها و بارها خدا را شکر میکنم و احساس میکنم که چه ناگهانی و زودهنگام به آرزوی دیرینه خود رسیده ام:

دعوت به همکاری در ضمیمه نوجوان روزنامه همشهری یعنی دوچرخه!


_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 


به ابتدای خیابان تورج که می رسم در دلم غوغایی است.مشتاقانه قدم به قدم طی میکنم این مسیر را با همان احساس خوشایند کامیابی.

نگاهی به ساختمان بزرگ روزنامه همشهری می اندازم و در طبقه پنجم دوچرخه را می یابم.

وارد که میشوم از دیدن تک تک کسانی که روزی از قهرمانان دوران نوجوانی ام بوده اند به وجد می آیم.در و دیوار آن پر است از کاردستی ها و نقاشی هایی که نوجوانان دیروز و امروز دوچرخه نثار او کرده اند.هدیه های دست ساز خود را میان آن ها می یابم.خبرنگاران قدیم دوچرخه نیز که حالا برای خود جوانی شده اند یکی یکی سر می رسند.

جلسه آغاز می شود.

حساب کار دستمان می آید.

روزنامه نگاری شوخی نیست...

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _


تمام شب را به جلسه امروز دوچرخه فکر میکنم.به اینکه چقدر شرایط امروز من و شرایط آغاز یک فعالیت روزنامه نگارانه در دوچرخه از هم دور و ناسازگارند.

سعی میکنم راهی بیابم برای پس زدن تصمیم های عاقلانه،برای خط کشیدن بر ناسازگاری ها.

اما...

نمی توانم.

نمی شود.

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 


صبح تا ظهر را درگیر افکار دیشبم هستم.

چگونه میشود آدمی درست در لحظه رسیدن به آرزوی دیرینه اش از آرزوی خود صرف نظر کند بنابر دلایل عقلانی!؟

چه تصمیم سختی!

تماس میگیرم.

انصراف می دهم.

به همین راحتی...

به همین ... ســـخــــتــــــی!



براده های یک ذهن:

امتحان های سخت این گونه اند

باید بگذری از دلبستگی هایی که ...

(عکس:بخشی از یادگاری های دوچرخه ای)

۸ نظر ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۶:۴۸
یاس گل
سه شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ

کربلا یعنی : ...

دیاری را تصور کن که در آن بارانی از جنس حیات نمی بارد

رنگ رخساره های مردمش همرنگ خاک باشد و اشک همچون جریان آب بر زمین خشکی زده،از سرمنشأ چشم ها جاری شود و خطی بر جای بگذارد بر گونه ها...

رود هم اگر باشد در آن نزدیکی ها،عده ای به مذاقشان خوش نیاید که به لب تشنگان نظری کنند.نعمات الهی را با مالکیتی کاذب از آن خود کنند و آب را به منزله ی قوت جان همان تشنه لبان تصور کنند.

آب...!

چه استوار مردمانی که با همین واژه ی دو حرفی زندگی بخش،توانایی غلبه بر دشمنان و ظالمان زمان را دارند!

و چه بزدل مردمانی که به گمان خودشان با بستن آب بر پولادصفتان،پیروزی را از آن خود کرده اند!

داستان کربلا چنین بود.

کربلا داستان دو گروه از مردمان زمان بود.

گروهی اندک و گروهی بسیار،به ظاهر با یک دین ،با یک مذهب!که در برابر هم ایستادند.

تا یکی حق را فریاد کند و دیگری باطل را...

تا آن که برای حق به پا خاسته است ،با فدا کردن جان و مال و فرزند و تمام زندگی خویش به پیروزی و حقیقتی بزرگ رسد و آن که برای باطل آب بسته است و شمشیر زده است و سر بریده است،به پیروزی کاذب و شکستی بزرگ گرفتار شود.

کربلا یعنی:برای رسیدن به حقیقتی بزرگ باید از قید هر چیز گذشت،از قید هر آنچه که گرفتارمان میکند و وصلمان به زمین

حتی اگر تعداد اندک باشد و پیروزی بعید......



۶ نظر ۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۱:۱۵
یاس گل
چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۰۰ ق.ظ

همه ما مسئولیم

دل کودک همچون زمینی خالی است که هر بذری در آن پاشیده شود می‏پذیرد "امیرالمومنین(ع)"

 

مثال ها را خدا یادمان داد.مثال ها با ما حرف می زنند.از پیچیدگی مسائل می کاهند و پذیرش و درک آن را برای ما آسان می کنند.

انعطاف پذیری دل کودک و ذهن او در برابرتاثیرات رفتاری اطرافیان و محیط، از چنان اهمیت و پیچیدگی ویژه ای برخوردار است که امیر ملک کلام با تمثیلی ساده و زیبا،مفهوم آن را در وصیتی به فرزندش، برای همیشه به یادگار گذاشت تا یادمان نرود هرگز،که ما-همه ی ما-در هر جایگاه و نسبتی که باشیم،در قبل تک تک کودکان اطرافمان مسئولیم.

مسئولیم در تربیت و راهنمایی او.

مسئولیم در رشد ابعاد وجودی او.

مسئولیم در پرورش ارزش ها و اعتقادات او.

  رشد و تحول یک جریان دائمی است و شرایط زیستی – روانی گذشته کودک با وضعیت فعلی او کاملاً ارتباط دارد.چگونگی رشد او در زمان حاضر پایه و اساس رشد و شکوفایی وجود او را در آینده تشکیل می دهد.(1)

 شناخت کودک و ویژگی های اخلاقی و رفتاری او در هر سنی برای خانواده ها لازم و  ضروری است.تعلیم و تربیت صحیح کودک،تنها با شناخت کامل اطرافیان به ویژه والدین، از  "دوران کودکی "فرزندانشان امکان پذیراست.باید بدانیم که کودکان در سنین ورود به مدرسه  و به تدریج پس از آن،الگوسازی خود را ابتدا از همان محیطی که در آن زندگی می کنند،آغاز  می نمایند و اگر والدین در ارائه ی الگوهای مناسب به کودک خود دچار غفلت شوند ،روان  کودک همچون همان زمین خالی،آماده ی پذیرش هر نوع بذری می باشد.

در زمانه ای که شاهد کمترین توجهات نسبت به تربیت کودک در خانواده هستیم،در خانه ای که آن گونه که باید برای پرورش کودک زمان گذاشته نمی شود،کودک ناگزیر با الهام گرفتن از شخصیت های کارتونی ، انیمیشنی و سینمایی به الگوسازی برای خود می پردازد.

از نگاه او شبیه فلان شخصیت انیمیشنی رفتار کردن ،شبیه او لباس پوشیدن،همچون او رفتار  کردن ،مساوی با پیروزی و موفقیت وی در زندگی است. حال اگر الگوهای خیالی او آنچه را که ارزش نیست تبدیل به ارزش کنند،ناهنجار ها را برای او هنجار تعریف کنند و فرهنگی را به وی آموزش دهند که از آنِ او نبوده و نیست،کودک روز به روز از دنیای حقیقی و ارزشی خود و اطرافیان فاصله می گیرد و تبدیل به شخصیتی تخیلی می شود که برای رسیدن به نقطه پیروزی خود در دنیای حقیقی دچار شکست های پی در پی خواهد شد.

یکی از اصول تربیتی کودک، شناساندن « واقعیت » به کودک است، نه کتمان و پنهان داشتن آنها. چرا که « گل­هایی که در گلخانه پرورش می­یابند، زود پرپر می­شوند».(2)

والدین و اطرافیان کودک موظف اند تا واقعیت ها را برای او شرح دهند.با زبان ساده در این امر کودک را یاری دهند و قبل از وقوع واقعه به پیشگیری از آن بپردازند.

  مدرسه محیطی است که کودک بخشی از تربیت خود را در آن آغاز می کند.لذا غفلت و عدم نظارت بر محیط و دوستان وی در مدرسه می تواند آغاز یک الگوسازی غلط باشد.

کودکان و نوجوانان ما در مدارس بیش از هر چیز با لوازم التحریرو نوشت افزار خود سر و کار دارند.پنداشتن این موضوع که طرح جلد دفاتر وکیف و مداد و ... صرفا کودک را به وجد می آورد و بس،تصور ناقصی است.کودک از تک تک این ها الهام می گیرد.

طرح جلد فلان شخصیت کارتونی و سینمایی محبوب ،کودک را دمادم به یاد رفتارهای پیروزمندانه همان شخصیت می اندازد.به عبارتی کودک و نوجوان بیشتر و بیشتر مجذوب شخصیت محبوب خود و الگوی خود می شوند.

توجه و دقت در انتخاب نوشت افزار فرزندان بیش از آنچه که تصورش را بکنیم در یک جامعه به فرهنگ سازی پنهان یا آشکار خواهد پرداخت.

 استفاده و خرید از نوشت افزارهای بومی و اسلامی –ایرانی تنها کمک و حمایت از تولید کننده و کارگر ایرانی نیست.کمک به خود است،به فرزندان خود،به سازندگان آینده ی یک کشور.کمک به ارائه و انتخاب الگوهایی متناسب با فرهنگ و ارزش هایمان است،الگوهایی که حتی حقیقی می شوند و رسیدن به آنها دست یافتنی است.الگوهایی که از داستان های پندآموز شکرستان و کلاه قرمزی آغاز می شوند و به چمران شهید،به رضایی نژاد شهید می رسند.

الگوهایی که بوی ناب ایران اسلامی را می دهند.

یادمان نرود که ما در تعلیم و تربیت فرزندان میهنمان مسئولیم.

همه ی ما در این صحنه مسئولیم.

 


1-مجله اینترنتی سیستو –  اهمیت و ضرورت رشد هماهنگ ابعاد وجود کودکان و نوجوانان

2-سایت پروفسو سلطان زاده- چهل اصل مهم در برقراری رابطه انسانی با کودکان



براده های یک ذهن:

خدا رو شکر.خدا رو شکر که امسال نمایشگاه ایران نوشت رونق بیشتری گرفت.

امسال هم طبق قراری که با خودم داشتم برای خواهر کوچیک دوستم،هدیه هایی از جنس ایران نوشت خریدم + ساخت یک ساک دستی با طرح شکرستان تا بلکه نیکوی ما ارتباط بیشتری با شخصیت های ایرانی برقرار کنه.(اینجا ببینید)

۴ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۰۰
یاس گل
شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۷:۳۰ ب.ظ

بانوی نویسنده

روز و ماه و آن فصل سال را دقیق خاطرم نیست.

اما سال 1393 – یعنی همین یک سال پیش – بود که با "لبخند مسیح" برای اول بار شناختم او را.

به انتهای کتاب رسیده بودم و روح و روان را هنوز در حال سیر در نقطه اوج داستان می بود.

بی محابا در فضای مجازی در جستجوی او بر آمدم و اتفاقا خیلی زود یافتم او را.

برایش نوشتم.از ماجرای خرید کتاب "لبخند مسیح" و از حس و حال خود پس از خواندن کتاب.

هرگز مقصود پیدا کردن راهی برای برقراری یک ارتباط دوطرفه میان من و بانوی نویسنده نبود.آنچه که مرا پای صفحه کامپیوتر و صفحه کلید کشانده بود،بار سنگین احساس مسئولیت و تشکر و قدردانی و تشویق در قبال قلم زدن متفاوت یک بانوی نویسنده متعهد بود و بس.

با این حال چند روز پس از ارسال کامنت،ایمیلی از جانب ایشان به دستم رسید که صد البته علاقه و اشتیاق یک خواننده را برای بیشتر خواندن نویسنده اش،فزونی می بخشید.

یک بار دیگر هم از ایشان برای معرفی کتابی دیگری به قلم خود ایشان،راهنمایی گرفتم که مجددا حضور ایشان در وبلاگ قدیمی بنده و درج نظر عمومی در پاسخ به درخواست اینجانب،فراتر از انتظار یک خواننده بود.

این ها که می نویسم از برای معرفی "سارا عرفانی" نویسنده نیست.که برای از او نوشتن اقدام دیگری باید.مجال دیگری...

هدف،شرح اتفاقی است مرتبط با این شخصیت که مرا در روزهای بی حوصلگی هایم وادار به نوشتن کرد.

یکی از وبلاگ های ایشان به طور مشترک توسط شخص بانو عرفانی و همسر ایشان آقای موذن زاده اداره می شد و طبیعی بود که طرفداران بسیاری برای ابراز محبت و قدردانی و طرح سوال در صفحه ایشان حاضر شوند.

کامنت ها را یک به یک مرور می کردم که به نظر آقایی برخوردم.

نظری مبنی بر درخواست آدرس ایمیل از خانم عرفانی به جهت مطرح کردن صحبت هایی که امکان بیان آن ها به طور علنی وجود نداشت.

جوابیه کامنت قابل توجه – و در خور تحسین – بود.

این خانم عرفانی نبود که به کامنت مذکور پاسخ می داد بلکه همسر ایشان به صورت کاملا محترمانه از شخص تقاضا کردند در صورت داشتن هرگونه صحبت در همان فضا مسئله را مطرح کنند و با توجه به تاییدی بودن نظرات نگران انتشار عمومی آن نباشند.

درست زیر همین جوابیه بانوی دیگری تقاضا کردند تا خانم عرفانی آدرس ایمیل خود را- لااقل - برای بانو ایمیل نمایند که البته خانم عرفانی هم در جواب این بانو با انتشار آدرس ایمیل خود به طور عمومی به درخواست ایشان پاسخ دادند.

در واقع مسئله انتشار یا عدم انتشار آدرس ایمیل نبود!

مسئله،مهم تر از این حرف ها بود و آن اینکه:

زوج مومن انقلابی در تک تک لحظات زندگی کنار هم و برای هم نفس می کشند.

مرد را با زن،و زن را با مرد اوست که می شناسند و این دو جدایی ناپذیرند.

تا وقتی سایه هر یک بالای سر دیگری است برای هر نامحرمی خاطر نشان می کنند که:حواست باشد!شخصی که با او هم کلام می شوی یا نگاهش می کنی همسر من است!برای من است!

پس یادت نرود که اینجا مرزهایی است که تو را هرگز اجازه ورود به خاک پاک آن نخواهد بود.

والسلام ...




براده های یک ذهن:

با هیچکس غیر تو من حرفی ندارم / محرم ترین مرد جهانی در کنارم "لاادری"

۱۹ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۳۰
یاس گل
شنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۳۶ ب.ظ

تصویرت

هر روز بخشی از جزئیات صورتت را فراموش میکنم،بی آنکه بخواهم!

از چشم های من نیست که حافظه شان کم است،

تقصیر از "تو"ست،

که بی هیچ عکسی از "تو"،زندگی میکنم!

تنها،

با تصویری خیالی،

که این روزها،

خود از تو در بوم نقاشی ذهنم،

ساخته ام ... .

 

براده های یک ذهن:

عید نوروز 1393،مشهد،لابی هتل،من،تو،دو فنجان چای ...

حالا،پاییزِ این تقویم هم که ورق بخورد،9 ماه از اولین دیدارمان خواهد گذشت...!

این پست تقدیم میشود به : همان که در لیست مخاطبینِ تلفن همراه من،با عکس شهید مصطفی چمران شناخته میشود(به پیشنهاد خودش).باشد که خودش بشناسد مخاطب این پست را ... !باشد که بشناسد خودش را ... !

آن سوی روزنه:

کلیک کنید[چگونه گناه نکنیم(قسمت چهارم) - علی اکبر رائفی پور]

 

 
۱ نظر ۲۲ آذر ۹۳ ، ۱۲:۳۶
یاس گل