مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۵۱ مطلب با موضوع «زندگی یعنی : ...» ثبت شده است

جمعه, ۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۱ ب.ظ

من با تولیدات کشور خودم زندگی می کنم

گفتند:اقتصاد مقاومتی،اقدام و عمل!

گفتیم:لبیک،بسم الله.

و این بار با عزمی راسخ تر...با فریادی بلند تر...

که پای ″عمل″ در میان است،که پای ″وطنمان″ در میان است

که پای کارگر ایرانی،که پای روسیاهی دشمن،که پای رو سفیدی ملتی که تا ابد به فضل خدا روی پای خویش ایستاده اند...

که تا ثابت کنیم ″من ایرانی ام″

که تا ثابت کنیم ″ من انقلابی ام″

که تا فریاد زنیم ای شیطان بزرگ! تو را درس عبرت نگردید؟که هر چه حصار بیشتر،خودکفایی ما،غیرت ما،تنفر ما از تو بیشتر؟!

و قرار است که غلظت حمایت از کار و سرمایه ایرانی،حمایت از کارگر ایرانی و تولید ملی،در خونمان بالاتر رود.

و قرار است به خاطر بیاوریم که تمام این ها از برای نیتی است:

به نیت حمایت از بچه شیعه ها ی امام زمانمان

به نیت منزجر کردن دشمنانی که تا همیشه بر دشمنی خود پای فشاری خواهند نمود.

که قطعا برای این دو -نیت خالصانه-نیز ثوابی است ما را...

قرار است به پیروی از اقتصاد مقاومتی،اقدام و عمل،و با شعار ″ من با تولیدات کشور خودم زندگی می کنم″ بهارمان را سالمان را نیکوتر کنیم.

قرار است دست هامان را به نشانه ی اتحاد انقلابی مان به یکدیگر داده و به سهم خود و به وسع خود در ایرانی شدن خانه هایمان نیز همت کنیم.

قرار است با افتخار تمام بگوییم...که من از فلان برند ایرانی استفاده می کنم...که من با سپاس ها و قدرشناسی ها و پیشنهاد های خود از سرمایه گذار و کارمند و کارگر ایرانی حمایت کرده و با انتقاد های به جا و سازنده ی خود-و نه انتقاد تخریب گرانه - ایشان را ترغیب...

با ما بیا!و همراه شو!و بخوان و نام ببر که تو از کدامین سازندگان کشورت حمایت می کنی؟!

دست هامان به سان حلقه های زنجیری ست که هر چه این حلقه بیشتر و پیوسته تر،پاره کردن آن نیز دشوار تر...

من با تولیدات کشور خودم زندگی می کنم



براده های یک ذهن:

برای پیوستن به این حرکت صفحه مستقلی را در وبلاگ خود و/یا آلبومی را در شبکه اجتماعی به این حرکت اختصاص دهید و با عنوان من با تولیدات کشور خودم زندگی میکنم به معرفی کالاهای ایرانی که تاکنون خریداری نموده و از آن ها رضایت دارید بپردازید.سپاس از اسما حسن نژاد اصل که چنین حرکت وبلاگی ای را پیشنهاد نمود.

عنوان مذکور از مستندی با همین نام گرفته شده است که به شرح پیوستن برخی از مردم فرانسه به کمپین استفاده از تولیدات کشور خودشان می پرداخت.



۶ نظر ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۱
یاس گل
چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ب.ظ

زنده باد تولید ملی!

تکرار!تکرار!تکرار!

این همیشه توصیه ی اساتید پیش دانشگاهی مان بود.که اگر می خواهید فلان فرمول،فلان واکنش،فلان مبحث در خاطرتان بماند،که اگر می خواهید آن را تا همیشه در ذهن خود ثبت نمایید،این اصل مهم را فراموش نکنید! : تکرار!تکرار!تکرار!

حتی گاهی پیشنهاد اساتید، چسباندن و قرار دادن برگه ای درست در جایی رو به روی چشمانمان بود.برگه ای که روی آن همان مطلب کلیدی نوشته شده بود.برگه ای که قرار بود هر صبح و شام چشمانمان به دیدنش روشن شود!اصلا بشود ملکه ذهنمان.

آن همه تاکید از برای این بود که آن مطالب اصل اساسی درس هایمان بود.باقی مباحث اکثرا به صورت مستقیم یا غیر مستقیم به همان اصل مطلب می رسیدند.به عبارتی نتیجه کنکورمان نیز وابسته به همین مطلب کلیدی بود و نحوه استفاده درست و به جا از آن ها.

پیش دانشگاهی تنها یکی از مقاطع مهم زندگی مان بود.

و زندگی پر است از همین مقاطع حساس که گذر از هر کدام را کلید واژه ای،فرمولی،معادله ای لازم است.

اینکه در هر مقطع،استاد ما،بزرگتر ما،پیر ما،باتجربه ی ما،تاکید بر تکرار برخی مسائل دارند بی دلیل نیست.حکمتی است آن را.راه عبوری است ما را...

چند سالی است که ما(همه ی ما)موقعیت مان حساس است.مسیر صعب العبور.

در این راه همدلی و هم زبانی بایدمان،حمایت،بیداری...

ایران عزیزمان این روزها دولت و ملتی را می طلبد که البته از ابتدای انقلاب تا به امروز،یک سره،به سبب عجین شدن ذاتشان با صفت پسندیده ی "حب الوطن"،پشت این کشور،درست رو در روی دشمن،آماده ایستاده اند...تمام قد...

بی حکمت نیست و بیهوده نیست که آقای ما تکرار می کنند:"اقتصاد مقاوتی!"و تکمیل می کنند:"اقدام و عمل"

اقتصاد مقاومتی امروز همان حمایت از کار و سرمایه ایرانی دیروز است.مقوله ای که یک سر آن دولت و مسئولین،و سر دیگر آن ،ما،ملت،آحاد مردم قرار گرفته ایم و هر دو در اجرایی شدن و امتداد این مسیر موثر.

امروز اقتصاد مقاومتی برای ما همان کلید واژه ی گذر از این مقطع حساس،همان نتیجه ی امتحان سخت وابسته بدان،همان تکرار در تکرار مهم و آینده ساز است.همان که چگونگی عمل به آن برای تک تک ما بایستی تبدیل به نقشه راهی تا رسیدن به هدف گردد و بس.

اقتصاد مقاومتی،اقدام و عمل...

باید این شعار را جایی درست رو به روی چشمانمان بنویسیم تا نه تنها امروز بلکه تا فرداهایمان نیز بشود ملکه ذهنمان.

زنده باد تولید ملی!

آن سوی روزنه:

ببینید تا بدانید حمایت از تولید ملی تنها در کشور ما تبدیل به دغدغه نگردیده است:[من از تولیدات کشور خودم استفاده می کنم-قسمت اول]

ببینید این ویدئوگرافی فوق العاده متفکرانه را: [زنده باد تولید ملی]


۴ نظر ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۰۰
یاس گل
جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۰۲ ق.ظ

اول از استاد،یاد آموختیم

ظاهرش شاید نشان ندهد که تا چه اندازه پای بند است به دین و نظام و معتقد به آن ها.

روزهای نخست وقتی از کشورهای غربی و آمریکا،با عنوان بلاد کفر و بلاد شیطان بزرگ یاد می کرد گمان می کردیم بیشتر برای آدمی شبیه او این ها یک نوع تمسخر است و شوخی.اما تکرار مداوم این عناوین از جانب او ما را تا حد زیادی مطمئن نمود که واقعا به این کلمات باور دارد.

همیشه از سکوت و عدم جنب و جوش علمی ما در کلاس گلایه مند می شود و می گوید به سوالات فکر کنید،پاسخ دهید حتی اگر اشتباه باشد.برایمان از سعدی و حافظ نیز ابیاتی را قرائت میکند من باب همین مسئله.مثلا برایمان می خواند که:

به راه بادیه رفتن بِه از نشستن باطل/وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

خاطرم هست یک بار هم که سوالی از او داشتیم،او را کنار امام جماعت دانشگاهمان دیدیم و آن قدر منتظرش ماندیم تا صحبت هایش با حاج آقا تمام شود.

یکی از اساتید میگفت:« ایشان همیشه به آموزش دانشگاه می گویند به وقت برنامه ریزی کلاس اساتید جوانب شرعی و انسانی را نیز در نظر بگیرید و کلاس ها را این گونه پشت سر هم قرار ندهید.»

ترم پیش بود که سر درس صنایع گوشت و شیلات یک بار یکی از دانشجویان سوالی پرسید که مثلا چرا فلان ماده برای ما منع شده است؟و پاسخ داد: «برای هر چیز دلیلی هست اما چیزی هست که من به آن معتقدم و آن اینکه وقتی دینی را برای خود انتخاب می کنیم به هر آنچه گفته می شود عمل کنیم.نمی شود که مثلا بگویم در اسلام فلان مورد خوب است این مورد را می خواهم،در مسیحیت فلان مورد خوب است آن را هم می خواهم و ...اینکه این ماده منع شده است حتما دلیلی دارد اما گاهی به خود می گویم اصلا شاید برایش دلیلی نیافتم شاید قرار است خداوند مرا با همین مسئله امتحان کند...به تمام اصول دین خود پای بند باشیم.به چهارچوبی که تعیین شده.»

برخی از بچه ها که از تغییر نظام آموزش مدارس  به ویژه در مقاطع ابتدایی از کشورگله میکردند با دلیل و برهان میگفت که اتفاقا این تغییر لازم بود و اگر هم ایرادی وارد باشد به مسئله ای دیگر است و بیان میکرد که :«مثلا تنها اشکالش این است که حالا دانش آموزان مقاطع ابتدایی معلم را به منزله خاله یا عمو می دانند و این ممکن است حرمت ها و حساب بردن ها را از بین ببرد اما اصل تغییر لازم و  ضروری بوده است.»

یا میگفت : «شما اولین تجربه تان در یک کارخانه استخدام به عنوان مسئول فنی است و حقوق مسئول فنی در کشور ما واقعا پایین است.خیلی ها هرچه می شود اول به مملکت فحش می دهند اما لطفا اول به خود شخصی که مسئول فنی شده و در کارش تغییری مشاهده نمی شود فحش دهید.وگرنه اگر شخص پس از ورود به کارخانه کوچکترین تغییری در جهت بهبودی ایجاد کند مطمئن باشید صاحب کارخانه متوجه خواهد شد و حتما حقوق را ارتقاء می دهد.»

یک بار هم یک دانشجوی رشته ارشد را دیدیم که حالا دیگر دانشگاه تهرانی شده بود و می گفت شما یکی از بهترین اساتید را دارید.شما در دانشگاه خودتان پای درس او می نشینید اما من مجبور بودم به کلاس های آموزشگاهی ایشان بروم و با جزوه های ایشان بود که در کنکور ارشد این طور موفق شدم.قدرش را بدانید.

از این ها بگذریم.مقصود از نوشتن این پست تنها شرح و توصیف استاد دروس تخصصی رشته ما نیست.می خواهم برسم به اینکه در جلسات قبلی درس اصول مهندسی ۲،اواسط مبحث فشاربخار و نقطه جوش بود که ایشان گفتند:«تمام این ها که می خوانید کاربردی دارند.در درس من چیزی بدون کاربرد نیست.اگر کسی آمد و گفت استاد این مبحث هیچ کاربردی ندارد من آن بحث را از امتحان حذف میکنم‌...و بعد ادامه داد که حتی می توانم برایتان کاربرد همین مبحث را در معارف بیان کنم!»

درس آن روز ما به نقطه جوش می پرداخت.به اینکه برای رسیدن به نقطه جوش یک مایع،لازم است فشار اتمسفری یعنی فشاری که جو بر اجسام وارد می کند با فشار بخار آن مایع یعنی تمایل به بخار شدن مایع،برابر شود‌.

حال به دو طریق این امر ممکن میشود.یک اینکه فشار بخار مایع را افزایش دهیم تا برسد به فشار اتمسفری.مثلا در مورد آب با افزایش دما این امر ممکن می شود‌.و دیگر اینکه مایع در هر دمایی که هست در همان دما بماند و این بار فشار اتمسفری را کاهش دهیم تا برسد به فشار بخار مایع که در این صورت حتی ممکن است مایعی مثل آب مثلا در صفر درجه سانتی گراد به جوش آید!(البته در این مبحث استثنائاتی نیز وجود دارد که از پرداختن به آن ها می پرهیزیم)

استاد بعد از بیان این موارد بود که به کاربرد همین موارد در معارف اشاره نمود و گفت:«در قرآن در توصیف قیامت داریم که إِذَا السَّمَاء انشَقَّتْ یعنی آنگاه که آسمان ز هم بشکافد.

وقتی آسمان شکافته شود چه اتفاقی می افتد؟در جو زمین ایجاد شکاف سبب کاهش فشار اتمسفری خواهد شد....

در جای دیگر می خوانیم وَ اِذا البِحارُ سُجِّرَتْ یعنی و آنگاه که دریاها بجوشند.دریاها...مگر نه آنکه گفتیم یکی از راه های به جوش آمدن مایع کاهش فشار اتمسفری و رسیدن آن به فشار بخار مایع است؟این همان اتفاقی است که بعد از شکافتن آسمان و کاهش فشار اتمسفری به جوش آمدن آب دریاها را می تواند اثبات می کند!که لزوما به معنی داغ شدن آب نیز نیست...

آن زمان که پیامبر این ها را می خواند مردم از سر تمسخر میگفتند؟چگونه ممکن است؟آب دریا بجوشد؟پیامبر چا می گوید؟و... »

بعد از حرف های استاد آن روز همه ما در شگفت بودیم.و البته ناراحت از اینکه چرا مانند استاد در آیات قرآنمان تعقل نکرده ایم...

استاد از آن آدم های متفاوت است که گرچه به خاطر سکوتمان در کلاس و واکنش او استرس را تجربه می کنیم اما همیشه می گوییم او به ما چیزهایی آموخت که هرگز نمی دانستیم...


براده های یک ذهن:

داشتن چنین اساتیدی نیز می تواند مصداقی از برکت باشد

۸ نظر ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۰۲
یاس گل
شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۳۷ ب.ظ

در محضر رسانه های آن طرفی

جمعه شبی بود و حضور در منزل بزرگی از فامیل.

من بودم و آن بزرگ،آن عزیز.

حوالی شب طبق معمول،اصرار از آن بزرگ که در کنار او بنشینم و پای شبکه ی مورد نظر،با یکدیگر وقتی به تماشا بگذرانیم.

و طبق معمول از بنده انکار و اختراع بهانه هایی شگفت برای عدم هم نشینی با وی در تماشای آن برنامه.

این شد که ایشان تنها در سالن پذیرایی و من تنها در اتاق.

تا آنکه بعد از اندک دقایقی به تنها شدن آن بزرگ طاقت نیاورده و برای لَختی هم که شده قصد نشستن کردیم که ناگه چشم بر شبکه مذکور افتاد.گزارشی از یک به اصطلاح″شهروند گزارشگر″ که با اشاره به عدم یکپارچگی در پخش اینترنت 3G و 4G در کشور در پی اثبات بی عدالتی نظام برآمده و گله و شکایت!

و گفتم:عجب!دیگر چه خبر؟و چند لحظه بعد شروع برنامه مسابقه خوانندگی و سرودخوانی دسته جمعی توسط شرکت کنندگانِ در مسابقه.سرودی با مضمون آگاهی از اوضاع بد ایران و دل های شکسته مردم و در انتظار صلح بودن ها و ...

با نفرتی بیش از پیش نسبت به رسانه های آن طرفی(مزدور ها)به اتاق خواب برگشته و چه خوب شد که همان دم صدای آشنای سالار عقیلی خبر از شروع سریال معمای شاه از صدا و سیمای جمهوری اسلامی عزیزمان می داد و مرهمی شد بر اندوه وجود....چه خوب که با این زیر لب خواندن تیتراژ ابتدایی سریال قطره اشکی نیز از سرِ درد تسلای خاطرمان شد.

و گفتیم درد....درد از تمام آن هایی که از این خاک به قصد هجرت رفتند و به قصد عدم بازگشت و درآن سوی خاک گفتند:بیچاره آن هایی که باقی ماندند!و ما نیز به رسم احترام متقابل گفتیم:بیچاره شمایی که تنها ضعف ها را دیدی و حتی برای رفع کمبودها به سهم خودت در خاک وطن هییییییچ نکردی.

به وقت خواب بود که از سالن پذیرایی و از همان شبکه منفور صدای تحلیل های انتخاباتی یک مرد به گوش می رسید.و افتخار به انحلال طلب بودن خود و آنکه از نگاه او جمهوری اسلامی باید از ایران برچیده شود تا ایران،ایران شود!!!!!



براده های یک ذهن:

نه آنکه این خاک خالی از اشکال باشد.خالی از کمبود....خیر.بر هر مملکتی تا برپایی حکومت مهدوی،اشکالاتی وارد است اما...این مسئله چه منافاتی با نشان دادن افتخارات ایران عزیزمان دارد که تنها و تنها به گفتن ضعف ها بسنده می کنید؟

از وضعیت موجود گله مندید؟بسیارخب.پس آستین همت بالا زده و نگویید مگر چه میتوان کرد با این حجم مشکلات.تو تنها به تکلیف خودت و توان خودت فکر کن و به همان اندازه قدم بردار.این بهتر از آن است که خارج از گود بنشینی و به نشانه دلسوزی کاذب احساس هم دردی کنی...


۱ نظر ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۳۷
یاس گل
چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۱۶ ب.ظ

من حجاب را دوست دارم

دو سه روزی بود که بنر اطلاع رسانی "جلسه سخنرانی و گفتمان فرهنگی با موضوع حجاب و عفاف با حضور خانوم دکتر حاج عبد الباقی" را در راهروی دانشگاه نصب کرده بودند.

ساعت 12 بود و اندک دقایقی از اتمام کلاس صنایع لبنی 1 می گذشت.قرار نبود که بمانم.میانه ی راه سری به دفتر فرهنگ دانشکده زدم.فاطمه گفت:کلاس داری؟گفتم:نه!

یکی از کارمندان دفتر فرهنگ هم چیزی گفت که در کل مضمونش ضرورت حضور در جلسه گفتمان بود.

این شد که تصمیم بر ماندن گرفته شد.

در آمفی تئاتر دانشکده منتظر ماندیم و دقایقی بعد دکتر حاج عبدالباقی نیز آمدند و گفتمان آغاز شد.هرچند دقیقه صدای باز و بسته شدن در و جابه جا کردن صندلی ها بود که وقفه می انداخت میان صحبت های استاد.این شد که استاد هم تقاضا کردند به دلیل آنکه در میانه بحث هستیم دیگر دانشجوی جدیدی وارد سالن نشود.میگویم استاد چون گرچه هرگز در این دانشکده تدریسی از جانب ایشان برای ما نبود اما در همان یکی دو ساعت برای من به منزله آموزش بود و یادگیری.

دکتر عبدالباقی به صحبت های خود ادامه دادند.از توجه به موقعیت حقوقی و حقیقی هر انسان گفتند.از اینکه هر اقدامی چه نیک و چه بد بر شخصیت حقوقی ما نیز تاثیر می گذارد.اشاره کردند به اینکه مثلا شخصیت حقوقی من میشود دانشجوی فلان دانشگاه بودن.حال اگر کار مثبتی انجام دهم این افتخار به نام دانشگاه من نیز تمام میشود و می شود افتخاری برای آن دانشگاه.یا به عکس.حرکت نامطلوبی اگر از من دانشجو سر زند هر جا که خبرش بپیچد نام دانشگاه من نیز به آن گره خورده است.از این رو است که موقعیت برخی ها متفاوت می شود.از این رو است که قرآن برای آن که همسر پیامبر است نیکی اش را دو برابر و بدی را هم دو برابر میکند چرا که او همسر پیامبر است و هر کار او به نام پیامبر و به نام اسلام تمام خواهد شد.

دکتر حاج عبدالباقی از تبرج(خودنمایی) زنان می گوید و از اینکه منظور از مراقبت گفتار برای یک زن چیست.نمی گوید تو حق نداری با نامحرم هم صحبت شوی بلکه حدود را به طور صریح بازگو می کند و می گوید حواس محتوای حرف هایمان باشیم.مراقب لحن صحبتمان. بعد هم مختصری به بیان چرایی پوشش می پردازد.

جلسه به انتهای خود می رسد و به خاطر می آورم شرایط خاص یکی از دوستان متاهل را.سریع می روم سراغ استاد و مسئله را با ایشان مطرح میکنم.مشاوره می دهند و راهنمایی هایی که اگر این گونه شود بهتر است یامثلا اینکه از این راه اقدام کن و ... .

دوباره به دفتر فرهنگ باز می گردم.ایلیای 6ساله-که فرزند یکی از کامندان دانشکده است- نیز به جمع ما اضافه می شود.هم بازی می شویم و از دوستانش برای ما می گوید.بعد می گوید که فلان دوستش حرف های بدی می زند و آرام می آید در گوش من و می گوید که آن دوست بدش فلان حرف را زده.

قصد رفتن می کنم که ایلیا می گوید:کی اینجایی؟(منظورش از اینجا این است که چه روزهایی در دفتر فرهنگ هستی) و می گویم فلان روزها.

از دفتر خارج می شوم.

ایلیا از پنجره دفتر فرهنگ من و فاطمه را یک چشمی نگاه می کند و دست تکان می دهد........


۵ نظر ۱۲ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۱۶
یاس گل
پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۱۵ ب.ظ

یک شناسنامه،یک انگشت!

و دوباره می رسم به صفحه آخر شناسنامه ام!

به یک وظیفه،به یک واجب.

به حق خود،به حق خلق خدا که تو می خوانی اش حق الناس.

به انتخاب،به انتخابات.

به سهم کوچک خود که بزرگ می شود کنار دیگران،در تصمیم گیری ها،در آینده ی این کشور،این خاک،این عشق!

و شکر می کنم ... و شکر میکنم خدای را که از ابتدا سرباز کوچکی در سرانگشت سبابه ام نهاد برای روز مبادا.

و ذوق میکنم،به وجد می آیم از دیدن این رنگ،این آبی،از جوهری شدن این انگشت سرنوشت ساز.

حاضر می شوم.در همین صحنه که ریزبینانه رصد می شود توسط چشم هایی پنهان در سیاهی استکبار.

و فریاد می زنم:نــــــــــه!به انگلیس.به هر آنکس که از آن سوی مرزها تکلیف، تعیین می کند و این و آن.

و آواز سر می دهم:آری!به او....به او که متعهد است.متدین است.شجاع است و نه مرعوب هر آنکس که مرگ بر او باد.به او که هم درد را می شناسد و هم درمان را.

...

یک شناسنامه و یک انگشت.

فردای من را در این دو خلاصه کنید و تمام...




براده های یک ذهن:

و شناسنامه و فهرستی که در انتظار وقت حضور در صحنه است...[اینجا]

۴ نظر ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۱۵
یاس گل
پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۱۰ ب.ظ

روایت ساده یک روز پس از گذشت37سال

از خواب بیدار می شوم. با چشم هایی نیمه باز به ساعت می نگرم.نمی توانم جای صحیح عقربه ها را در نیمه روشن هوا تشخیص دهم.

چشم هایم را به سختی باز میکنم و دقیق تر میشوم: 6 و 35 دقیقه

سرم درد میکند.در آشپزخانه مُسکِنی پیدا میکنم و با یک لیوان آب قورتش میدهم.

دوباره به اتاق باز می گردم و چشم هایم را می بندم.

........................‌‌‌......................

حالا عقربه ها مشخص اند.هوا روشن شده است:ساعت 8 و 45 دقیقه

تلویزیون را روشن میکنم.یکی از شبکه های سیما شماره ای را به منظور ارسال فیلم و عکس راهپیمایی از سوی مخاطبان در نظر گرفته است.ثبتش میکنم اما نه در بیسفون میابمش نه در سروش!پس به احتمال 99/9999999 درصد شماره اعلام شده در فلان نرم افزار حضور دارد که ...

سر میز صبحانه مینشینم و بعد از صرف صبحانه پیامکی به برخی دوستان میفرستم:پرچم یادتان نرود!

پرچم را برای جشن انقلاب دانشگاه می خواهیم.

پدر آماده می شود.من هم.

از خانه بیرون می زنیم.از پنجره ماشین رو به رویی پرچمی بیرون آمده و در نوازش های باد خوش رقصی می کند.

راضیه تماس میگیرد:کجایی؟من انقلابم!

-ما نیز به سمت مسجد جامع امام سجاد!

جای پارکی پیدا می شود و در یکی از مسیرهای راهپیمایی می افتیم.صادقیه-محمدعلی جناح-آزادی

کودکی با صدای بلند صلوات می فرستد.

پیرزنی با عصا راه می رود و شعار می دهد.

مردی روی ویلچر لبخند می زند و من به دو پای در راه وطن جامانده اش فکر میکنم!

کودکانی سبد در دست به پخش کاغذهای کوچکی همراه با آبنبات میوه ای می پردازند.روی هر کاغذ دست خط هایی کودکانه جملاتی انقلابی نگاشته اند.

چه جمعیتی!22بهمن امسال به مانند هر سال.

به ساعات انتهایی راهپیمایی نزدیک می شویم.

به پرچم های برافراشته بر دست مردم غبطه می خورم.

کاش مرا نیز پرچمی بود...


براده های یک ذهن:

ببینید:[کاغذهایی که کودکان سبد در دست تقدیم مان کردند]

انقلاب یعنی خواستیم که وابسته نباشیم.پس در عمل نیز انقلابی باشیم.حمایت از کار و سرمایه ایرانی نیز یکی از مصادیق این انقلابی بودن می تواند باشد.



۳ نظر ۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۱۰
یاس گل
شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۴۶ ب.ظ

این یک گزارش هواشناسی نیست

ان روز برای انجام کاری از خانه خارج شده بودم.

باد سردی می وزید و خورشید نیز در نقطه ای از آسمان،بی مزاحمت ابرها،تمام قد می درخشید.می گویم تمام قد چون آسمان آبی بود،پاک بود،شفاف بود.آن روز آسمان تهران پس از روزها خاک خوردگی و به سرفه افتادن های مداوم از فرط آلودگی،به سان بیماری که تازه بهبودی را بازیافته است،خوب بود،زیبا بود،دوست داشتنی بود و سرزنده و شاداب.از خوش آوازی پرنده ها نیز این را میشد که فهمید.

راستش را بخواهید برای چشم های منِ شهری زده،تماشای آبیِ چنین آسمانی شگفت انگیز بود.آسمان از جایش تکان نخورده بود اما به طرز عجیبی نزدیک بود!

شاید اگر صدای بوق ماشین ها نبود،اگر ساختمان های بلند قامت و ژیگانتیسمی،سد راه چشم هایم نمی شدند احساس می کردم که اصلا ان روز در خود خود آسمانم!

فکر میکنم مدتی از آن روزها گذشته بود .شاید هم همان روز بود،دقیق خاطرم نیست اما در دالانی تاریک از ذهنم،پی بردن به رابطه ای عجیب میان فاصله ما و آسمان و خدا روشن شد.یعنی چه؟یعنی کمی به اوضاع و احوال دلم نگریستم.به اینکه چقدر هوای دلم پاک است؟چه مدت است که آسمان دلم وضعیت هشدار را رد کرده است و من هنوز که هنوز است برای بهبود وضعیت آن،طرحی،برنامه ای،نقشه ای ارائه نداده ام؟

یک نفر می گفت اگر دلت به نور خدا روشن شود باور کن که هیچ تاریکی،هیچ ظلمتی تو را از راهی که رفته ای بازنمی گرداند.راست هم می گفت .

آسمان دلم اگر که پاک شود،اگر که شفاف شود،خدا بی آنکه از جای همیشگی اش در این دل تکان بخورد،نزدیک میشودَم.درست مثل همین آسمان به چشم هایم.

...

بادها را صدا کنید.

و لطفا کمی باران!

این هوا به خروج از وضعیت هشدار نیازمند است ...

۱۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۴۶
یاس گل
دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۷ ب.ظ

درخت دوستی

راضی نگاه داشتن "تمام" آدم ها به واقع کار دشواری است.تفاوت در ویژگی های اخلاقی و نوع نگاه آدم ها است که این دشواری را سبب می شود.

گاه باید بنشینی و به بررسی روابط خود با دیگران بپردازی.

وقت بگذاری و قبل از آنکه دیر شود،پیش از آنکه زمان از دستت در رَود،بنگری در طی مدتی که گذشت رابطه ات را چگونه رقم زدی؟مثلا،رابطه ات هنوز با فلان شخص به مانند گذشته در جریان است؟تغییری در جهت بهبود روابطتان ایجاد کرده ای؟حواست به او هست؟در دلخوری های پیش آمده چقدر علت ها را کاویده ای؟و ...

باور کن که فکر کردن و زمان گذاشتن به پای بررسی چنین مواردی هرگز بیهوده نیست.بلکه لازم و ضروری است.

دوستی هایت را جدی بگیر.خطوط قرمزروابط خود با دیگران را بار دیگر مرور کن.

اگر شاهد بهبود روابط خود با اطرافیان هستی شکرانه اش را به جای آر و در حفظ این رابطه بکوش.

و اگر احساس میکنی که در این میان،اتفاقات ناخوشایندی سبب دوری تو از آن ها گردیده است به دنبال ریشه یابی علت ها و رفع دلخوری ها باش.

برای دوستی ها و روابط خود،بیش از پیش ارزش قائل شو.


براده های یک ذهن:

مدتی است که رابطه میان من و یکی از دوستان به شکل صحیحی پیش نمی رود.از این رو تصمیم بر آن شد تا طی صحبتی کوتاه درباره روند ارتباطمان و چگونگی پیدایش مسائل اخیر به بهبود این رابطه بپردازیم + [کارت کوچک دست سازی برای نرم شدن دلهایمان] :)

۸ نظر ۲۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۷
یاس گل
چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۱۷ ب.ظ

گناه یعنی ندیدن تو

می دانی؟این روزها بیشتر می بینمت!

نقطه های تاریک زندگی ام را که مرور می کنم می بینم دقیقا همان جا که ندیدمت،همان جا که نگاهم را از مهربان نگاه تو دزدیدم،تمام زندگی ام تاریک شد.ذات گناه یعنی همین؛...تاریکی.من این روزها تفسیرش میکنم به لحظاتی که نمیبینم تورا؛گناه یعنی ندیدن تو!

می دانی؟فضای مجازی این روزهایمان عجیب کم دارد تو را.به دالانی مخوف بدل گشته است و ما نیز به سان کبک سر در آن فرو می کنیم و در عرض حضور چند دقیقه ای تا چند ساعتی مان در آن،گم می کنیم تو را.

دریافته ام که تنها عده ی معدودی از بندگان تو به خاطر می ماندشان که در این دالان تاریک با خود شمعی بیاورند،آن هم شمعی برافروخته از نور ایمانشان.

و بعد،از این ها که بگذریم...خودت خوب میدانی چه می شود.اوضاعمان را می گویم.اوضاع می شود همین که در این فضا بایدها و نبایدهایمان به یک باره رنگ می بازد و فراموشمان میشود.گاهی بی مهابا چشم می دوزیم به هر آنچه که در دنیای حقیقی،به ظاهر  خود را گریزان از آن می پنداشتیم.و ارتباطاتمان...که از یک سلام،چه وبلاگ خوبی،جزاکم الله خیرا آغاز می شود و می رسد به خواهر برادر ها و تصدق قلمتان شوم و ...

و همچنان تنها با همین جملات و آیات و روایات دل نشین تو و بزرگانمان ادعای دین مداری میکنیم و لبیک های دروغین سر می دهیم.چه تلخ عادتی است این پنهان کردن های منِ نفسانی ما پشت نقاب اسلام ناب محمدی(ص) تو.

مهربانم!ببخش من را و تمام من هایی را که اینگونه دین تو را توخالی و پوچ و ظاهرگرایانه جلوه داده ایم و از خود گریزانده ایم طالبان دین تو را.

خوب من!حال که به دیدنت دل خوش کرده ام تو خود روشنایی بخش دیدگانم شو.چشمم را به رویت این نورِ دمادم،روشن کن!

این پسوندهای حقیقی و مجازی که در انتهای دنیایمان می آید نیز تنها بازی با واژگان است وگرنه...عالم،همه را،محضر توست...



براده های یک ذهن:

اگر بنا بر ارسال نظر باشد ترجیح می دهم پای پست های صورتی و دخترانه ی بانوان سرزمینم نظری بگذارم و اگر ضرورت ایجاد کند که پای مطلب شیرمردان غیور سرزمینم حرفی بنویسم مطمئنا از این به بعد بدون ثبت نام و نشانی دقیق از خود خواهد بود.آنچه که مهم است نظر است نه نام من و نه نشانی ام.

نجابت و عفت نیز به ما آموخته است که یادمان باشد در این فضا در برابر کامنت آن کس که محرمیتی میانمان نیست نیازی به خرج کردن احساساتمان نیز نباشد!

آقای محترم.ما و شما،با هم،کامنت خصوصی،نداریم!

۹ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۷
یاس گل