مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۳ مطلب با موضوع «مردی که شما نمی‌شناسیدش» ثبت شده است

شنبه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۳، ۰۸:۵۶ ب.ظ

آشکارگیِ گاه‌گاهِ تو بر من

در ظهرگاهِ بیستمین روز مرداد، به پیشنهاد خاله به آنجا رفته بودیم. به رویدادی به نفع کودکان بیمار.

از کنار میزهای بسیاری گذشته بودم. کسی را دیده بودم که مدت‌هاست در یکی از شبکه‌های اجتماعی دنبالش می‌کنم و اصالتِ طرح‌های انتخابیِ محصولاتش را دوست می‌دارم. از یکی از میزها، کمی شیرینی خریده بودم. در میز دیگری، تصادفی به یکی از هم‌کلاسی‌های دوره کارشناسی‌ام برخورده بودم و با هم گپ زده بودیم و بالاخره پس از گذشت یک ساعت و نیم، دیگر‌ داشتیم از سالن گرندهالِ هتل خارج می‌شدیم که حس کردم همان‌جا در آستانه در دیدمت. این‌بار در لباس آبی چهارخانه و در کالبدی با همان قد و قواره.

از در عبور کردم و از پله‌ها پایین آمدم در حالی که ذهنم مشغول پردازش تصویری بود که از تو دیده بودم. کمی روی صندلیِ خارج از سالن نشستم و دوباره به سالن برگشتم تا شاید دقیق‌تر ببینمت. اما نبودی.

بعید هم نبود اگر پس از کتابفروشی، این‌بار در چنین جایی ببینمت.

تو همیشه در همان زمان و مکانی حضور داری و بر من آشکار می‌شوی که از تو انتظار دارم.

 

قطعه ترس از سیامک عباسی

۲۰ مرداد ۰۳ ، ۲۰:۵۶
یاس گل
چهارشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۳، ۰۲:۰۷ ب.ظ

شبیه سایه بابالنگ‌دراز برای جودی

امروز خیال برم داشته بود که تو را دیده‌ام.

از مطب برمی‌گشتیم. دکتر گفته بود سودایت خیلی زیاد شده. و گفته بود فعلا انتظار نداشته باش که ناگهان وزن ازدست‌رفته‌ات را بازیابی‌. این یک ماه باید اول سودازدایی کنیم و بعد رطوبتت را افزایش دهیم.

داشتیم برمی‌گشتیم که به مادر گفتم می‌روم کتابفروشی و زود برمی‌گردم. در کتابفروشی، توی صف ایستاده بودم تا بهای کتابم را بپردازم، کتابِ آن‌ها که به خانه‌‌ی من آمدند از شمس لنگرودی. کسی شبیه تو آنجا بود‌. جلوی من ایستاده بود. اول، متوجهِ آن بازی فکری توی دستش شدم. به نظرم رسید روی آن نوشته است: استوژیت. بعد کتاب‌های زبان انگلیسی‌اش را دیدم: speak now 1. من هم زمانی که به کلاس مکالمه زبان می‌رفتم آن‌ها را خوانده بودم.

نگاهم از روی بازی‌ و کتاب، بالاتر آمد. تازه موهای مشکی مجعدش را دیدم. و نیم‌رخش‌. درواقع نیم‌رخش هم که نه، چیزی کمتر از آن.

قد بلندی داشت و سبز سدری پوشیده بود. مُوَقّر بود. می‌خواست برایش بازی فکری را با کاغذکادویی سبز رنگ کادوپیچ کنند. آنجا بود که فهمیدم بازی را برای خودش نخریده و هدیه است. وقتی می‌خواست حسابش کند، بدم نمی‌آمد به نام و نام‌خانوادگی درج‌شده روی کارت بانکی‌اش دقت کنم، اما دید نداشتم. از همه مهم‌تر، عجله داشتم. مادرم آن بیرون توی گرما منتظر بود. من حتی چهره کسی که خیال می‌کردم شبیه تو است را هم ندیدم. چیزی شبیه سایه بابالنگ‌دراز بود برای جودی. از کتابفروشی بیرون دویدم تا زودتر به مادرم برسم و با هم سوار بی‌آرتی شدیم.

 دارم به آن سکانس متاثرکننده فیلم یادگار جنوب فکر می‌کنم که وحید، کت و شلوار دامادی‌اش را تن کرده بود و پدر شیدا نی‌انبان می‌زد و وحید با چشمان بسته، روبروی شیدا که روی تخت بیمارستان افتاده بود و توی کما رفته بود، می‌رقصید. می‌رقصید و این وصلت، این جشن -با همه بی‌معنایی‌اش برای دیگران- برای او رضایت‌بخش بود. چون او شیداییِ شیدا بود و حاضر بود تا آخر عمرش منتظر بماند و برایش هزینه کند به این امید که روزی از کما بیرون بیاید.

۴ نظر ۰۳ مرداد ۰۳ ، ۱۴:۰۷
یاس گل
پنجشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۵۴ ب.ظ

مردی که شما نمی‌شناسیدش-1

خانه‌‌ی ویلاییِ به نسبت قدیمی و دو طبقه‌ای است واقع در محله‌‌ی نمی‌دانم کجا. خانه در ضلع شمالی کوچه قرار گرفته است. کوچه دلباز است و گشاد. نه از آن کوچه‌های تنگ و باریک که هر خودرو‌ هنگام عبور از آن باید کلی احتیاط کند و مراقب باشد یک وقت به آینه بغل ماشینی که از روبه‌رو می‌آید نزند. انتهای این کوچه بن‌بست است و می‌توان یک اتوبان را از آن سویش دید. اینکه کدام اتوبان نمی‌دانم.
در طبقه اول این خانه زنی سالمند زندگی می‌کند و پرستاری میانسال که در چند سال اخیر برای پیرزن همچون دوست و همدمی جدایی‌ناپذیر بوده است. پرستار شبانه‌روز در کنار پیرزن است و برای همین کار استخدام شده است.

در طبقه دوم این خانه مرد جوانی زندگی می‌کند که در واقع پسر همان پیرزنِ ساکن در طبقه اول است. مرد جوان مدیر یک شرکت است. همیشه رفتاری رسمی، محترمانه و محافظه‌کارانه دارد اما نمی‌توان او را مردی بی‌عاطفه دانست. بعضی‌ها معتقدند که اتفاقا خیلی هم احساساتی و مهربان است. بر سر هیچ‌کس داد نمی‌زند. به کارمندانش تذکرهای کوبنده و چکشی نمی‌دهد و با این همه اوضاع شرکت همیشه رو به راه است. انگار هرکس خودش می‌داند باید با چه نظم و ترتیبی کار کند.

کار هر روز مرد این است که از شرکت به خانه برگردد. اول سری به مادرش بزند و بعد به طبقه دوم برود. استراحتی بکند و حوالی ساعت ۸ برای شام به طبقه پایین بیاید. کمی کنار مادر بنشیند و با او گپی بزند و دوباره برای ساعات پایانی شب به طبقه دوم برگشته، کتابی تورق کند، به یک موسیقی گوش کند و حوالی ساعت ۱۱، ۱۱ونیم بخوابد. همین. یک زندگی ساده و معمولی و خالی از زن. دوری از زنان تصمیم او برای تمام زندگی‌اش بوده است. نه اینکه با زنان مشکلی داشته باشد. کسی هرگز ندیده به زنی بی‌احترامی کرده باشد. فقط همیشه تنهایی‌اش را به بودن با زنان ترجیح داده است. نه همسری، نه دوست مونثی. حتی در صفحات اجتماعی هم زن بخصوصی را دنبال نمی‌کند جز اقوام درجه یکشان که البته پست و استوری آنان را هم دیر به دیر چک می‌کند.
البته به جز برنامه روزانه و تکرارشونده‌ای که از آن یاد شد، مرد هر ماه به یک مرکز نگهداری از کودکان بی‌سرپرست هم سر می‌زند و مبلغی را برای مخارج آن ماهِ موسسه تقدیم می‌کند. بعد برای لحظاتی، از دور به بازی کردنِ کودکان نگاهی می‌کند و با خاطری آسوده و رضایتمند به خانه یا محل کار خود بازمی‌گردد...

 

+ عنوان این پست را با الهام و اقتباس از کتابِ «به او که شما نمی‌شناسیدش» (اثری از کیکاووس یاکیده) انتخاب کرده‌ام.

۶ نظر ۰۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۱:۵۴
یاس گل