پشت این گریه...
یک نفر می گفت.رفتن حال آدم را خوب میکند.حتی اگر آن رفتن پر از پایان باشد.
می گفت:هیچ پایانی پایان محض نیست.همیشه و همیشه هر پایانی از شروعی دیگر استقبال می کند
حالا بهتر درک میکنم رفتنت را
رفتی که تا بهتر شود حالت!دلت گرفته بود.از حرف های شب قبل از شهادتت این ها را میتوان فهمید
رفتی که تا پایان دهی به دل بستگی های دنیوی ات،به زخم ها،به نامهربانی ها
که تا آغاز کنی زندگی جاوید بدون درد را
دنیا هم دیگر توان به دوش کشیدن چون تو را نداشت
برایش زیاد بودی،خیلی زیاد
البته از اول هم نیامده بودی که بمانی.مثل همه ما.دنیا که جای ماندن نیست.
هربار با همین حرف ها سعی میکنم سدی بنا کنم بر دیدگانم تا اشک های چندین ساله ام را پشت این سد ذخیره کنم
نگه دارمشان برای بعد
برای روزی که قطار رفتن رو به روی من نیز بایستد.
نامم را صدا کنند و بگویند:هی فلانی!وقت رفتن است.
و بعد...
...
آخر می بینمت
شاید آن روز بارانی ببارد از اشک های من
آن روز سد دیدگانم در آسمان می شکند،ویران می شود
و من
چون تو
از نو
آغاز میشوم
براده های یک ذهن:
آرمیتای تو بزرگ میشود
بزرگ و بزرگ تر
و من همچنان در انتظار روزی که بینایی ام بازگردد برای دیدن تو!
طعنه ها را پایان نمی دهی؟؟؟
پشت این گریه خالی شدن نیست