مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
چهارشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۱:۰۷ ق.ظ

به شاعر-3

شاعر گرامی!

روز بخت من آن روز بود که برای خرید ِچند جلد کتابِ شعر به بهشت دوست‌داران کتاب رفته بودم.

آن روز نگاهم روی کتاب‌ها می‌لغزید و از عنوان‌ها می‌گذشت که ناگاه انگشت جادویی کتابفروشی در هوا چرخید و روی کتابی فرود آمد. نگاه من هم بال‌بال‌زنان به دنبال انگشت او بر همان کتاب نشست. نام شما بر جلد آن می‌درخشید.

کتاب را گشودم و از لابه‌لای غزل‌ها بلیتی طلایی دست من افتاد. بلیت را کف دستم پنهان کردم و از اولین خروجی به بیرون شتافتم تا پشت ستونی -دور از چشم آدم‌ها- بر آن نگاه بیندازم. رویش نوشته‌‌ بود: به مقصد ماه، و روبه‌روی نام راننده، اسم کوچک شما درج شده بود.

از همان روز و همان‌جا دانستم با غزل‌های شما می‌توان از جاده‌های پرستاره شب عبور کرد. با شما می‌توان به امواج پرحرارت خورشید رسید. با شما می‌توان نه در زمین که در آسمان‌ها سکونت کرد. در خواب‌ها، در رویاها، در سرزمین شعر.

فقط به من بگویید در کدامین ساعت، روی نیمکت‌ کدام ایستگاه باید به انتظار رسیدن اتوبوستان نشست.

اینجا روی بلیت کاغذی من چیزی ننوشته‌ است...

 

 

۰۳/۰۲/۲۶