شاعر گرامی!
روز بخت من آن روز بود که برای خرید ِچند جلد کتابِ شعر به بهشت دوستداران کتاب رفته بودم.
آن روز نگاهم روی کتابها میلغزید و از عنوانها میگذشت که ناگاه انگشت جادویی کتابفروشی در هوا چرخید و روی کتابی فرود آمد. نگاه من هم بالبالزنان به دنبال انگشت او بر همان کتاب نشست. نام شما بر جلد آن میدرخشید.
کتاب را گشودم و از لابهلای غزلها بلیتی طلایی دست من افتاد. بلیت را کف دستم پنهان کردم و از اولین خروجی به بیرون شتافتم تا پشت ستونی -دور از چشم آدمها- بر آن نگاه بیندازم. رویش نوشته بود: به مقصد ماه، و روبهروی نام راننده، اسم کوچک شما درج شده بود.
از همان روز و همانجا دانستم با غزلهای شما میتوان از جادههای پرستاره شب عبور کرد. با شما میتوان به امواج پرحرارت خورشید رسید. با شما میتوان نه در زمین که در آسمانها سکونت کرد. در خوابها، در رویاها، در سرزمین شعر.
فقط به من بگویید در کدامین ساعت، روی نیمکت کدام ایستگاه باید به انتظار رسیدن اتوبوستان نشست.
اینجا روی بلیت کاغذی من چیزی ننوشته است...
شاعر گرامی!
من تشنه نبودم که از چشمهسار غزلهای شما آب نوشیدم! این چشمهسار زلال شما بود که هر رهگذری را به سوی خود فرامیخواند.
پس روزی شبیه سایر رهگذران بر تختهسنگی تکیه زدم، دستها کاسه کردم و در آب فرو بردم تا بیتی از آن بیاشامم.
دستهای من کوچک بود. بیتها در آن میشکست و مصرعها از آن فرو میریخت. پس پیاله آوردم و غزلغزل از آب چشمه نوشیدم.
و از آن روز به بعد هرچه شعر و غزل در جام بلورین خود میریزم، هنوز تشنهام.
من تشنه نبودم!
چشمهسار شما زلال بود که مرا به جرعهنوشیِ از خود فرامیخواند.