مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۳:۵۵ ب.ظ

پیش بینی ها و پیشامدها

زندگی همیشه همانطور که شما پیش بینی می کنید پیش نمی رود.مثلا تا همین چندماه پیش،برنامه ام،برای پاییز و زمستان و بهار سال بعد چنین بود که باید از نو برای کنکور ارشد درس بخوانم و ... .

حالا در حالی دارم برایتان این پست را می نویسم که بالاخره در کلاس زبان ثبت نام کردم و تعیین سطح شدم.چیزی که باید به دنبالش می رفتم و ضرورت یادگیری آن را رفته رفته،به مرور،در زندگی ام احساس می کردم.چه در مورد کنکور چه در موقع خواندن مطالبی که مشتاق فهمیدنشان بودم و به زبان مادری ام نبود و ... .

همچنین امروز در حالی برایتان این مطلب را پست میکنم که پس از سر زدن به سه مکان ورزشی مختلف و سنجیدن شرایط هر یک از آن ها برای ثبت نام در ورزش دلخواهم-ورزشی که متناسب با نیازهای امروز من است-به انتخاب نهایی خود نزدیک تر شده ام.

این روزها به نویسندگی جدی تر فکر میکنم و در پی آنم تا قلمم سرد نشده و به خشک طبعی در نویسندگی نرسیده ام،به نوشتن ادامه دهم.

خب تمام این ها،دارند،چیزهایی را در گوشم،لابه لای بادهای سرد و خشک پاییزی،زمزمه می کنند که می گوید:ممکن است با شلوغ شدن روزهایت،نتوانی شبیه به سال گذشته پای درس خواندن بنشینی.فعلا دست نگه دار و صبر کن.اجازه بده تا یکی دوهفته ی پیش رو تکلیف ثبت نامت در کلاس هایت(کلاس هایی که ثبت نام در آن ها هم جزئی از آرزوهایت بودند)مشخص شود.آن وقت اگر که فرصتی در اختیار تو بود حتما برای درس خواندن از نو دفتری باز می کنیم و اگرکه نه مطمئن باش تو در هرحال در مسیر آرزوهای خودت هستی.فقط کمی قوی تر باش و بگو خداوندا زندگی ام را به دست های هدایتگر تو می سپارم... .

خلاصه آنکه،داشتم می گفتم؛زندگی همیشه همانطور که شما پیش بینی می کنید پیش نمی رود...

۸ نظر ۱۲ مهر ۹۷ ، ۱۵:۵۵
یاس گل
دوشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۲۲ ق.ظ

می خواهید در آینده،چه کاره شوید

دیشب داشتم به این فکر می کردم که باید در کنار نویسندگی شغل دیگری هم پیدا کنم.

هفته ی گذشته از طرف پیش دبستانی نزدیک خانه مان،پیشنهاد همکاری آمد.اولش خوشحال کننده بود.از این جهت که توانسته ام اعتماد مدیریت را برای این پیشنهاد جلب کنم.به نظر می رسید که در کل شغل شاد و پرنشاطی هم باشد.بالاخره سر و کار آدم با بچه هاست.اما پیشنهاد را با نهایت ادب رد کردم.دو دوتا چهارتای زندگی ام با این شغل جور در نمی آمد.لااقل در این برهه.

برای آدمی مثل من بودن در فضای پرسروصدا سخت است.خیلی سخت.بچه ها برایم جذابیت های فراوانی دارند اما حوصله ی 8ماه بودن هر روزه کنار آن ها را ندارم.از هر نظر که به این شغل فکر می کردم واقعا آن را خارج از ظرفیت خود می دیدم.تیپ شخصیتی ام هم چندان با آن جور در نمی آمد.بچه ها دنبال یک مربی پرانرژی و بانشاطند.نه کسی که مدام تقاضای سکوت داشته باشد!

و به این ترتیب شد که رفته رفته به این فکر افتادم که واقعا چه شغلی در کنار نویسندگی برایم مناسب تر است:

تمام وقت نباشد

محیط پر سر و صدا نباشد یا لااقل امکان کنترل آن وجود داشته باشد

به علاقه مندی هایم نزدیک باشد

و...

احساس کردم بهتربن گزینه همان معلمی ست.یک شغل از صبح تا ظهری برای درس ادبیات.برای چه مقطعی؟مطمئنا ابتدایی نه!برایم چندان تفاوتی با پیش دبستانی ندارد.متوسطه دوم هم نه.شخصیت بچه ها تقریبا تا حد زیادی شکل گرفته است و شیطنت ها به بالاترین حد خود می رسد.صبر ایوب می خواهد که من ندارم.می ماند متوسطه اول.بهترین گزینه است.

خلاصه ی ماجرا اینکه تنها راه ورود به معلمی نیز همان قبولی در رشته ادبیات است.پس باید جدی تر درس بخوانم.

اصلا چه بسا همان روز که تصمیم به ترک قطعی از تهران گرفتم در یک شهر کوچک معلم دانش آموزان آن شهر شوم.چه لذتی ست در این رویا...

۶ نظر ۰۹ مهر ۹۷ ، ۱۰:۲۲
یاس گل
شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۵۸ ب.ظ

همچنان تو جیم پ عزیز

من دلم به همین خواب ها خوش است،
به همین خیال پردازی ها...
آن وقت تو میخواهی من،
عاشق دنیای خواب و خیال هام،
عاشق این توی همیشه زنده در رویاهام،
نباشم؟
۰ نظر ۰۷ مهر ۹۷ ، ۲۱:۵۸
یاس گل
پنجشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۴:۴۵ ب.ظ

نظرسنجی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ مهر ۹۷ ، ۱۶:۴۵
یاس گل
سه شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۵۲ ق.ظ

ماجراهای پس از پخش آخرین قسمت

احساس میکنم نتیجه ی تمام تلاش های این تابستانم را دیروز دیدم.دیروز بود که آدم های زیادی را کنار خود احساس کردم.

وقتی اسما در بیمارستان،سر شیفت پای تلویزیون نشسته بود  و پیام می داد.وقتی ریحانه-که از روز بعد از عروسی ش دیگر خبری از هم نداشتیم-اتفاقی از شبکه ها گذر کرده بود و ناگهان روی برنامه متوقف شده بود.وقتی زینب،از صفحه ی تلویزیون عکس گرفته بود و استوری کرده بود.یا محدثه عکس داخل صفحه ام را استوری می کرد.وقتی بهمن ایلاتی پیام داده بود که دارم می بینمت و کلی انرژی فرستاده بود.وقتی...من چگونه همه این محبت ها را به تحریر درآورم؟

دیروز بعد از مدتها-بعد از مدت های مدید-احساس کردم،آنقدرها هم تنها نیستم.شاید خدا خواست،خدا خواست که برای یک روز هم که شده از این انزوا بیرون بیایم و ببینم هنوز هم دوستان خوبی دارم که در شلوغی روزهایشان دوست می دارندم.

این برنامه هم تمام شد.

خدایا شکرت...


۱۳ نظر ۰۳ مهر ۹۷ ، ۱۱:۵۲
یاس گل
يكشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۰۹ ب.ظ

از مصائب درونگرایی

مسئله اینجاست که با تمام درونگرایی ام و دوری ام از جمع و مجامع شلوغ،باز هم نیازمند واژه ی دوست صمیمی هستم.چیزی که تقریبا دیگر ندارم!

به مبارکی درگیری دوستان متاهل با چم و خم زندگی،به مبارکی باز شدن دانشگاه ها و درگیر شدن رفقای دانشجو با درس و دانشگاه و به مبارکی باز شدن مدارس و مشغولیت رفیق های نوجوان با درس و مدرسه،حالا می توانم به این درونگرایی،بیشتر ادامه دهم.

می توانم آهنگ پایانی آلبوم ابراهیم محسن چاوشی را مدام روی تکرار زده و در این تنهایی با او بخوانم:

کسی نمی شنود ما را

اگر که روی سخن داری

و درد حرف زدن داری

اگر دهان خودت هستی

اگر زبان خودت هستی

به گوش های خودت رو کن...

۳ نظر ۰۱ مهر ۹۷ ، ۲۱:۰۹
یاس گل
شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۸:۳۶ ب.ظ

...

چه بی قرار و سنگین بار
به خانه میکشم خود را
چه بی گدار در قلبم
زبانه میکشی خود را

حسین صفا

براده های یک ذهن:
چاووشی وار بخوانیدش
۳۱ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۳۶
یاس گل
جمعه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۵۳ ق.ظ

از مجموعه خاطرات خصوصی اولین همکاری - قسمت اول

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۵۳
یاس گل
چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۲۳ ق.ظ

جامانده ام...

هنوز برایم شبیه به یک رویاست.شبیه به آخرین خوابی که آدم دیده باشد.شبیه به آخرین خیال پردازی های در پس ذهن!

هنوز انگار که در آنجا،در آن ساختمان،جا مانده باشم.کنار بچه ها.

هنوز انگار که مطهره می آید و در حالی که تلفن همراه محیا را به دست دارد،بازی ها را نشانم می دهد.هنوز به مهدیه بانو می گویم من از جلوی دوربین رفتن استرس دارم.هنوز ساناز به دنبال آب جوش می گردد تا پودر نسکافه اش را در آن خالی کند و صدایش بازتر شود.سیروس نژاد با دوربین تلفن همراهش،فیلم پشت فیلم،از بچه های پشت صحنه می گیرد.

هنوز انگار بلد نباشم آن میکروفون ها را به لباسم وصل کنم و هنوز محبی بگوید و بخندد و بخنداند... .

من در دیروز رویایی ام،در ساختمان شبکه ی امید،در کنار همکاران،با همه استرس ها جا مانده ام.

من هنوز در ضبط آخرین قسمت برنامه،کنار آن ها،جا مانده ام...


۵ نظر ۲۸ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۲۳
یاس گل
شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۰۴ ب.ظ

ای روزهای خوب که در راهید...

وقتی که آن تفاوت اندک و سه رقمی با رتبه ی آخر دانشگاه الزهرا را دیدم،کمی می توانستم به تکمیل ظرفیت امیدوارتر باشم.به اینکه شاید کسی در دانشگاه آزاد شهر خودش در رشته ی دیگری پذیرفته شده باشد و مثلا نخواهد بکوبد بیاید تهران و هزینه ی اقامتش را هم بپردازد.همه این ها در حد حدس و گمان و احتمالات من و اطرافیان من بود.
بعدتر اما-یعنی در همین روزها-فهمیدم که از قضا امسال،سازمان سنجش در مقطع ارشد و دکتری،قصد بر برنامه ی سابق تکمیل ظرفیت ندارد!به عبارتی سنجش اعلام کرده است که تنها اگر از طرف دانشگاه ها،تقاضاای مبنی بر پر کردن جای خالی ها باشد،ممکن است در این تصمیم تجدید نظر کنند.
بنابراین تکلیف برایم روشن شد و دانستم بایستی برای سال بعد آماده شوم و امیدوار باشم که به نتیجه ی بهتری خواهم رسید.
امروز پای برنامه ریزی برای ماه های پیش رویم نشستم و یک آن در دل گفتم:یعنی باز باید از نو شروع کنم؟اووووف
و بعد چیزی در دلم دوباره مرا یاد آن سه رقم تفاوت و نتیجه ی بهتر سال بعد انداخت.یاد اینکه-اگر خدا بخواهد-سال بعد حتی نیاز به صبوری تا شهریور ماه نیست و در همان خرداد با دیدن یک رتبه ی بهتر،خاطرم از بابت قبولی جمع جمع خواهد بود.ان شاء الله...
۶ نظر ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۰۴
یاس گل