نتایج را دیدم.
به خواهرم پیامکی زدم و گفتم.
روی تخت تنها به سقف سفید بالای سرم چشم دوختم و بعد ناگهان،انگار حافظ باشد که در ذهنم بخواند بیتی را که می گوید:
رضا به داده بده وز جبین گره بگشا
که بر من و تو در اختیار نگشاده ست
همه چیز به همین سادگی و با همین سرعت تمام شد.
همه چیز از نو،همه چیز تازه،دوباره،برای یک بار دیگر،شروع شد...
احساس کردم او جور دیگری درباره ام فکر میکند.
شاید همین الان الان هم،من دارم درباره او جور دیگری فکر میکنم.
شکلک پوزخند آن روزش و کامنت امروزش،این حس را به من منتقل کرد که او گمان می کند من از همان ها هستم که تا به یک کار و موقعیت جدید می رسند،موقعیت و همکاران قبلی خود را فراموش میکنند.از همان ها که کم کم حساب خودشان را از سایر آدم ها جدا می کنند و دیگر فکر میکنند برای خودشان کسی شده اند.
فاصله ای که او درباره ش حرف می زد برای من مفهوم نبود.
شرایط من هم برای او.
او شاید من را با خودش مقایسه می کرد.خودی که در عین واحد توانایی همکاری با بسیاری از جاها را داشت.
و من خودم را می بینم ،بهتر از هرکس-جز خدا-می شناسم،که برخلاف او،فقط و فقط می توانم درگیر انجام یک کار خاص باشم.یک موقعیت خاص.تمرکز روی یک چیز.ظرفیت برای انجام یک کار به خصوص،نه مجموعه ای از کارهای کوچک و بزرگ.
مشکل اینجاست که ما تفاوت ها،ظرفیت ها و توانایی ها و کشش های یکدیگر را در شرایط یکسان نمی بینیم.
حتم دارم اگر این ها را به خودش بگویم،نظرش نسبت به من کمی لطیف تر می شود.حتم دارم هم که نه،فقط امیدوارم.همین...
دیگر چیزی نمانده.دیگر چیزی به اعلام نتایج نهایی کنکور ارشد باقی نمانده و من،این روزهای آخری،نمی توانم به درستی روی تصور احساساتِ بعد از دیدن نتایج خودم،تمرکز کنم.
نمی توانم خودم را دقیقا در خوشحالی و هیجان مفرط،یا یک جور وازدگی و درماندگی و به بغض رسیدن ببینم.نمی توانم به درستی خود را،در هیچ یک از این ها ببینم.
به آرامش قبل از کنکور خودم غبطه می خورم.به روز کنکور حتی.
به آن روزها که از ته قلب همه چیز را به خداوندی ات واگذار کردم و بیمی از نتیجه ی خوب یا بد کار نداشتم.آن قدر که حتی زمان اعلام نتایج اولیه را هم نمی دانستم.
می دانم...می دانم که همه چیز در دست توست.در دست تویی که تقسیم کننده ی روزی آدم هایی.
پس مرا به آرامش پیش از کنکورم باز گردان.به همان توکل و اعتماد بر خودت.
من به تو نیازمندم...
همیشه
و
همه وقت...
حرف های مشترکمان،دارد هر روز،روز به روز،از هم دور،از هم دورتر می شود.
این را وقتی فهمیدم،که فردای روز دیدارمان،دریافتم،روز پیشش،من،لا به لای حرف های او،جایی برای صحبت از حرفام،درددل هام،از این روزهای خودم،نداشتم.
و وقتی،این چند ماهی که گذشت را پیش کشیدم تا ببینم در این رفاقت ها،چه صحبت ها به میان آمده است،دیدم تمام صحبت ها حول محور یک چیز واحد می گردد.قبل از ازدواج،حین ازدواج یا بعد از آن.
و آن قدر حرف های ما از هم دور است که وقتی دارم درباره ی یک گروه کتابخوانی حرف می زنم،رفیقم می پرد لا به لای صحبت من و می گوید:یاسمن!ول کن این کتاب و کتابخوانی رو.یه کم هم به بچه هات فکر کن!
-بچه هام؟!!!
-بچه هایی که قراره مادرشون بشی.یه کم به اینا فکر کن...
- ...
من هیچ،من نگاه...
براده های یک ذهن:
می دانم که رفتار آن ها یا صحبت آن ها همه کاملا طبیعی و اتفاقا متناسب با سن و سالشان است.که ما همه در سن ازدواجیم.اما...این وسط دنیای من و دنیای آن ها،دارد بی نهایت از هم فاصله می گیرد.و من همین هستم.همین.همینی که دوستش دارم.خدا را چه دیدید.شاید یک روز هم،یک نفر هم شبیه به من،همین من،پیدا شود و ناگهان ببینیم درست وسط دنیای مشترک و متفاوت هم افتادیم.
سرم توی گوشی بود.خواهرم گفت:وای از اون خونه ها که تو دوست داری!
سرم را بالا آوردم و دیدم،شبکه ی پنج سیما دارد،نمایی از یک عمارت را نشان می دهد.با همان پله ها،گلدان ها،حوض وسط حیاط و آن پنجره ها...
دوباره سرم رفت توی گوشی.خواهرم گفت:وای یاسمن!
سرم را دوباره بالا آوردم و وانمود کردم که حواسم هست.آن لحظه داشتم با زینب درباره ی فهرست هدیه های تولدی که مایل به دریافتشان هست،صحبت می کردم.باید برای تولدش چیزی می خریدم.چیزی که دوست می داشت.
زیرچشمی حواسم به عمارت بود و حالا،دوربین وارد عمارت شده بود و کم کم به آینه کاری ها و مقرنس ها رسیده بود.یک موسیقی دلنشینی سوار بر این نماها بود که آدم را ناخودآگاه از فضای گوشی بیرون می کشید.تو بگو جادو می کرد.جادو بلد بود.یک چنین چیزی.
دیدم آرام آرام دارم محو این عمارت میشوم.این عمارت چیزهای بیشتری هم داشت که می شد عاشقش شد.چیزهایی متفاوت تر.جدای از پنجره های رنگی و حوض و گلدان و/یا شمعدانی ها.
تلالو نور و بازتاب آن از آینه ها،برخورد آن با رنگ به رنگ پنجره ها،پخش رنگ در فضای اتاق،سقف هایی که از مکعب مکعب های چوبیِ نقاشی شده بود،دری که نقاشی گل مرغی روی آن بودو ...و یک چیز دیگر...نقاشی،نقاشی پشت شیشه،پشت آینه!این یکی را برای اولین بار بود که می شناختم.یا لااقل بار اولی بود که متوجه اش بودم.تصور اولم این بود که این همان نقاشی روی شیشه است.ته دلم گفتم،بالاخره یادت می گیرم.و ترجیح دادم فعلا،غرق در فضای سحرانگیز آن عمارت شوم.
موسیقی،حسرت عمیقی در دل می گذاشت.حسرتی از این جنس که چرا فارغ التحصیلان اکنون رشته ی معماری،کمتر به سراغ پیاده سازی اصالتمان در خانه ها،در ساختمان ها می روند.که چرا کمتر مهندس معماری دغدغه هایی این چنین دارد.
این حسرت و این موسیقی در نهایت مرا به بغض رساند.بغضی که یک آرزو را در آن لحظات ملکوتی در دلم زنده می کرد:خدایا!چنان ثروتی بر من ببخش که بتوانم گوشه گوشه هایی از خانه ام را در آینده،چنین کنم.
معرفی عمارت سلطان بیگم تهران به پایان رسید و تلویزیون را خاموش کردم.
در فضای مجازی به جستجو درباره ی آنچه که از نقاشی روی شیشه دیده بودم پرداختم و تازه دریافتم،چیزی که به دنبالش هستم دقیقا خود نقاشی پشت شیشه است،نه روی آن!و این دو متفاوت از یکدیگرند.
اتفاقا برخلاف نقاشی روی شیشه،که در بیشتر جاها،آموزش داده می شود.پیدا کردن جایی برای فراگیری این یکی هنر،کمی سخت است.از همین روست که می گویند،نقاشی پشت شیشه؛هنر از یادها رفته!
در دلم،حسی شبیه به خطر انقراض یوزپلنگ ایرانی را با خود به همراه دارد.
خدایا!این خاک،این سرزمین چقدر ثروتمند است و ما چقدر فقیر!این خاک چقدر غنی و ما نسبت به دارایی آن تا چه اندازه غافل...
باید بروم سراغ قوطی آرزوهایم و جای آرزوی قبلیِ یادگیری نقاشی روی شیشه،بنویسم:نقاشی "پشت" شیشه.پشت آن.
باید پول هایم را جمع کنم.باید یک جایی از روزهای آتی زندگی ام را برای یادگیری این هنر بازکنم.