مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۳۰ ق.ظ

داستان کوتاه

حالا تصمیم گرفته ام که داستان های کوتاهی را که پیش از این در جشنواره ها شرکت داده بودم،منتشر کنم.البته فعلا به صورت رمز دار.

انتشار داستان های کوتاه به معنای خالی از ایراد بودن آن ها نیست.بلکه هنوز یک جوجه نویسنده ام که دارد تلاش می کند تا فرارسیدن روزگارِ نویسنده ی واقعی شدنش.

اگر که شما داستان نویسی را پیش گرفته اید و از دانش ادبیات داستانی  بهره مندید،انتقادات تخصصی شما را پذیرا هستم.(دقت کنید که پیش از این اساسا آدم انتقادپذیری نبوده ام و از نقدهایی که بر نوشته هایم می رفت دل چرکین می شدم.اما این بار خود درخواست بیان انتقاداتتان را دارم.فقط لطفا با زبانی نرم!)

اما چنان که در حوزه داستان نویسی در حال حاضر فعالیت چندانی ندارید و کتاب خوان هستید،باز هم پذیرای احساسات شما بعد از خوانش داستان های خود هستم.

با احترامات فراوان


یک جوجه نویسنده

۵ نظر ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۳۰
یاس گل
سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۱۱ ب.ظ

پایتخت نابود خواهد شد؟

از چند سال پیش که در کلاس های زمین شناسی مقطع پیش دانشگاهی درباره اش شنیدیم،دیگر درخاطرمان ماندگار شد!

هشدار!زمین لرزه ی احتمالی مهیبی در راه تهران است( البته بهتر آنکه بگوییم قطعی)!

آن روزها چیزهایی درباره اش می شنیدیم اما در میان خودمان پچ پچ می کردیم که احتمالا کمی پیازداغ ماجرا را زیاد کرده اند.می گفتیم قبل تر تجربه یک زلزله در تهران را داشته ایم و آنطور که به یاد می آوریم تنها کمی خاک از در و دیوار خانه ها ریخته بود!

اما این بار می گفتند خسارتی بزرگ در راه تهران است.این همه گسل بزرگ در شهرمان جای گرفته است.خانه های بیشتر تهرانی ها روی گسل است.

امروز که به لطف پخش فیلم سینمایی رسوائی 2،آن زلزله احتمالی مهیب را به خاطر آوردم،بیشتر درباره اش تحقیق کردم!

تیترها خود تکان دهنده بود!پیش بینی های متخصصان ایرانی و خارجی از آنچه که پیش خواهد آمد وحشتناک بود!

بر اساس آنچه که پیش بینی می شود،این زلزله تقریبا پایتخت را به همراه تعداد بسیاری از ساکنان آن نابود خواهد کرد!عوامل مرگ پس از زلزله بماند که خود لرزه بر اندام می اندازد.

از آن بدتر می دانید که چیست؟اینکه از تاریخ احتمالی وقوع هر چند ساله ی این زلزله،چند سالی می گذرد و هرچه این زمان به درازا بکشد،ریشتر زلزله بالاتر خواهد رفت.بالاتر از 7 ریشتر.7 ریشتر با وجود گسل های بسیار مهم در تهران که حتی در برخی منابع تا 9 ریشتر نیز پیش بینی می شود.کافی است خودتان کمی درباره اش جستجو کنید.

خلاصه آنکه اگر تهرانی نیستید که خوشا به حالتان!تهرانی بودن این مصایب را نیز در سرنوشت خواهد داشت.

اگر هم که تهرانی هستید پس بهتر است به مانند من کم کم برای چگونگی جان سالم به در بردن از این زلزله(فاجعه) فکری کنید!

وقوع این زلزله حتمی گردیده است.


براده های یک ذهن:

زلزله ای که در رسوایی 2 به نمایش در آمده بود،به آنچه که پیش بینی می شود،نزدیک است.

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۱۱
یاس گل
دوشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۲۰ ق.ظ

پرندگی

فرق است میانِ نشستن به پای هم صحبتیِ با پرنده ای آماده به پرواز، و گفت و گویِ با آن پرنده که هنوز از پرواز و پرندگی هیچ نداند و با رسالت بال های به روی دوش خویش ناآشناست!

حالیا تو فکر کن به پرنده ای که پریدن نداند...

و خزنده ای که خزیدن،

یا که انسانی،انسانیت!

و از اینجای نامه به بعد،تو پای حرف های پرنده ای بنشین که هنوز از پرواز و پریدن،هیچ نمی داند!!!هیچ...

من فکر می کنم که در این عالم،درون هر موجود،گنجینه هایی به عدالت نهفته است که اگر پای اکتشاف  آن گنج ها به میان آید و هر آنکس قدردان آن چه که اندرون خود یافته است باشد،اتفاقات بدیعی در تمامی دنیا یا که لااقل در زندگی خود خودی هر موجود پدید می آید که دگرگون کننده است،که سازنده،که رسالت آفرین!

بله...این گنجینه ها،رسالت آفرین زندگی شخص می شوند و با این حساب هیچ موجود در عالم نیست که خالی از رسالت باشد! مگر نه؟!

حال سرزمینی را تصور کن که در آن،قریب به اکثریت موجودات،رسالت خویشتن خویش دانسته و در پی آن باشند.چه زیبا سرزمینی!بخوانیمش سرزمین موعود.اصلا خود بهشت!

اما دریغ که چنین سرزمینی در هیچ کجای این کره ی خاکی تاکنون مشهود نبوده است! و این بدین معناست که قریب به اکثریت موجودات غالب انسان ها نه از گنج های درونی خویش باخبرند و نه به طبع از رسالت خویش!

و این می شود سرآغاز چندین ساله ی تمامی درد ها،رنج ها،نداری ها،ظلم رواداری ها،غصه ها،ناامیدی ها...اصلا در یک کلام تمامی سیاهی ها!

خب اگر قرار بر آمدن موعودی از آسمان برای نجات این بشر گرفتار در سیاهی ها باشد،آن موعود،میان تمام سیاهی ها،اگر حتی نقطه ای سپید بیابد،به سمت سپیدی رفته تا با سپیدپوشان بزرگ زمان به سیاه روبی سرتاسر زمین رهسپار شوند.

شاید بپرسی که خب!حالا می خواهی آخر این همه حرف به کجای سخن رسی؟من می گویم بیا که آن نقطه ی سپیدِ میان سیاهی ها،همین جا باشد!همین خاک،همین سرزمین،همین ما!

بیا که ما باشیم همان ها که در پی اکتشاف گنجینه های درونی خویش برآمده اند و سپس در پی رسالت خویش.

لزوما که نباید گنجینه هامان شبیه هم باشد!اصلا همین توجه به تفاوت در استعدادهای درونی ست که نیاز بشریت است.هرکس عهده دار یک گوشه ست.تراکم در یک گوشه ی خاص می شود همان سیاهی مطلق،به دور از سپیدی!

پس مبادا که در پی بی توجهی به گنجینه ی خودت و توجه به گنجینه های سایرین باشی و بر آن راهِ دیگری روی که تو راه بلد آن مسیر نخواهی بود.همان گونه که او،راه بلدِ مسیر تو هرگز نخواهد بود.

در پی خودت باش.واقعیت خودت! و آنگاه ببین که رسالت تو،چگونه جهانی بیافریند.اول برای خودت و سپس برای تن به تن آدمیان!

ببین که سپیدپوشی تو چگونه به چشم آسمان و آسمانیان خوش می آید.

و ببین که چگونه رسالتِ به ظاهر کوچک تو،رسالتی بس عظیم بیافریند!

بگذریم...

حالا بیا و مثل من بنشین و کمی پرنده های آماده به پرواز را نظاره گر باش!

آخر آن ها،برعکس من، راه و رسم چگونه پریدن،راه و رسم چگونه در پی رسالت خویشتن برآمدن را خوب فهمیده اند...

۲ نظر ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۰
یاس گل
يكشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۰۳ ق.ظ

یک روز پستچی ها به خانه مان باز می گردند

همیشه دلم یک صندوق نامه میخواست.از همین صندوق هایی که روی درب خانه ها تعبیه شده و روی آن،دریچه کوچکی ست برای انداختن نامه به داخل آن.دلم چنین می خواست که به سلیقه خود،در روزگاری که این صندوق ها خاک می خورند،روی آن طرحی متفاوت پیاده کنم.چنان که هر رهگذری با خود بگوید،خوش به حالشان!چه صندوقی!یعنی نامه های متشخصی به این منزل در رفت و آمدند؟
آن وقت دلم ذوق می کرد برای هر صبح و کلید انداختن در قفل آن و باز کردنش.برای رسیدن به پاسخ این پرسش که آیا پستچی حوالی خانه مان آمده است یا نه؟نامه ای به دستم رسیده است یا نه!از چه کس؟از کدامین مبدا؟
اما هیچ وقتِ هیچوقت،صندوق نامه ای بر درب خانه مان نبود.نامه ای هم اگر که می رسید،پستچی زنگ می زد و می گفت:خانوم!نامه دارید.
از خیر صندوق بگذریم.اصلا همین که نامه ای در عصر ارتباطات مجازی به دستت رسد یعنی که اصل جنست قدیمی است.نوستالژیک است.بر می گردد نَسَبت به آن دورهای دور.حال در هر سن و سالی که می خواهی باش!
یک وقت هایی پستچی گذرش به این خانه کم نبود.آشنا بود با این خیابان و کوچه هاش.
تا وقتی که دوستی از خراسان و دوست دیگری از لرستان،قلمشان به نوشتن بود.دستشان...انتظار برای دریافت پاسخ نامه ات به درازا نمی کشید.
راستش را بگویم؟اشتباه نشود.این اصلا تعریف از خود نیست.بلکه یک حسادت من به من است!حسودی ام می شود به هر دوی آن ها.به هر دوی آن ها که از جانب این من،به واسطه ی این من،گذر پستچی ها به در خانه هاشان کم نیست!که ذوق می کنند هربار با رسیدن یک نامه بر درب منزلشان.
البته این مسئله هم هست که آن ها احتمالا به اندازه منِ فرستنده،تجربه ی ذوق ارسال نامه ها و بسته های هدیه پستی برای دوستانشان را ندارند!حیف آن ها!!
بگذریم.
اگر که در سر نامه ای هوای رسیدن به من نیست،گله ای نیست.
من دفتر خاطراتی دارم که برای من یک بابالنگ دراز،یک جودی آبوت،یک نمی دانم چه کسِ برآمده از خیال بوده و هست.
نامه های من هر روز در این دفتر از مبدا من پست می شوند به مقصد من!
قربان این خودم جانِ خودم بروم من!!!!



۱ نظر ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۰۳
یاس گل
دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۱۵ ب.ظ

جین وبستر بزرگ من،سلام!

جین وبستر بزرگ من

خانوم نویسنده


سلام

امروز روز سال نوی شمسی است و این اولین نامه ی یک جوجه نویسنده ای شبیه من به شما است.

البته نامه های امروزی تفاوت مشهودی با نامه های آن زمان دارد و مثلا مقصود از پست کردن نامه ای شبیه به این مورد،ابدا به معنی مراجعه به اولین صندوق پست و انداختن یک پاکت نامه داخل آن نمی باشد.که اگر هم چنین می بود من باید به کدامین مقصد این نامه را پست می کردم؟مزار بانوی نویسنده جین وبستر معروف؟خنده دار نیست؟

بگذریم.

اسفندماه بود که صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران،برای چندم بار به پخش انیمیشن بابالنگ دراز اقدام نمود.از آنجائی که همیشه ی خدا یا به اول آن می رسیدم و انتهایش از دست می رفت یا حالتی کاملا برعکس،تصمیم گرفتم کمی درست و حسابی تر پای آن بنشینم.

آن قدر درست و حسابی که حتی به دانلود قسمت های آن به زبان اصلی اقدام کنم.کتاب آن را کامل بخوانم و در فضای مجازی درباره اش جستجو کنم!حتما سوال می کنید که فضای مجازی دیگر چیست!خیلی مهم نیست.بگذریم.

خلاصه آن که بعد از تمام این پیگیری ها،اتفاقی در دلم افتاد که حتی بیان آن هم چندان آسان نیست و برای همه کس نیز قابل درک نیست.اما خب شما که جزء آن همه کس به حساب نمی آیید.احتمالا برای شما این مسئله،قابل فهم تر خواهد بود.

خب در واقع من عاشق این رمان،این شخصیت ها و این ماجرا شدم!عاشق و شیفته یک کلمه ی کاملا مناسب برای شرح نوع احساس من است.

جودی آبوت برای من تبدیل به یک شخصیت واقعی شد و نه تنها یک شخصیت داستانی خیال انگیز!به دنبال آن سایر شخصیت ها نیز!

من قسمت به قسمت انیمیشن را با جودی می خندیدم،گریه می کردم،به اشتیاق می آمدم و ... .

آدم وقتی که عاشق می شود دنبال نقاط اشتراک می گردد!خب من هم با جودی نقاط اشتراک جالبی در خود پیدا کردم.مثلا آنکه او نیز سرودن شعر را از جایی به بعد کم کم کنار گذاشت و در عوض به داستان نویسی روی آورد.مثلا او نیز علاقه مند به هدیه دادن دست سازه های خودش بود.مثلا آنکه در نوجوانی حتی در بدترین شرایط سعی در خندان لب بودن خودش داشت.مثلا نامه نویسی جزئی از زندگی اش گردیده بود...فکر میکنم کافی ست.مگر نه؟

بله.من عاشق جودی شدم.آنقدر که حتی با گوش سپردن به آهنگ هایی عاشقانه قسمت هایی از انیمیشن بود که در خاطرم می آمد.

من جودی را باور کرده ام.

اصلا خوبی قهرمان های داستانی می دانید که چیست؟اینکه همیشه در دسترس اند.اینکه تا همیشه ی تاریخ زنده اند.

خانوم!

شما کار درستی نکردید!کار درستی نکردید که با نوشتن این رمان،دختری در تاریخ 2017 میلادی و از سرزمین ایران را،شیفته ی جودی خود کرده اید.

حالا من مشغول خوانش کتاب دشمن عزیز شمایم.بله همان کتاب که به نوعی جلد دوم بابالنگ دراز محبوب من به شمار می آید.

با خودم قراری گذاشته ام.

که آنقدر بنویسم و بنویسم و بنویسم تا روزی که کتاب هایم به شهرت و محبوبیتی جهانی رسند.

حتما در این دنیای بزرگ هنوز هم ناگفته هایی هست.این طور نیست؟

راستی...سلام مرا به جودی و جرویس برسانید.سلام مخصوص مرا.

کم کم به ساعت 10 نزدیک می شویم و من باید این نامه را به اتمام برسانم.

منتظر پاسخ نامه ی خود هستم.هرچند کوتاه.


با احترامات فراوان

دوستدار همیشگی شما

یاسمن مجیدی





۲ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۱۵
یاس گل
جمعه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۲۷ ق.ظ

خوزستان دارد درد میکشد!

شهر،خسته از پایان یک جنگ، بازگشته بود.

جنگی که تمام تنش ،به خون ،رنگ کرده بود.

جنگی که بسیار مردمانش،از آغوش او،دزدیده بود،

 یا پیش چشمش ،به نیستی ،به نابودی ،کشانیده بود!

شهر خسته بود ،از جنگ با ناکسان زمانی که به خاکش حمله ور شدند.


مردم شتافتند ،بر التیام زخم های عمیق او بعد جنگ.

شهر بوسه زد، هر دم،دانه به دانه، دست مردمش!


چندی گذشت.


شهر خفته بود،زیر غباری که دمادم بر او وزیده بود.

گه گاه سرفه ای،گاهی نفس چه تنگ!

دلتنگ شد از ندیدنِ شفافِ مردمش!

از ماسک های بر دهان زده،از این هوای سخت!


ابری دلش گرفت.بارید،گریه کرد بر روزگار شهر.اما...چه گریه ای؟!

خواب از سرش پرید!فریاد زد که ابر!...بر من نبار عزیز!

حالم وخیم! لیک...

بعدش چه شد؟هی داد بگذریم.

خاموشی و سکوت.

برق از تمام شهر،رخت بسته بود.


شهرخسته بود...

آن شهر به گریه،به نفس،

قلبش به درد،

آری عرق به جبین شهر ،

آن شهر به شرمساری از آن مهربان مردمان خودش اوفتاده بود.


براده های یک ذهن:

این پست برای خوزستان است.برای خوزستان و مردش.

راستی!فریادهای ″نه لبنانی ام نه یمنی بلکه خوزستانی ام"بیشتر شبیه آمادگی برای یک جدال لفظی با گروهی دیگر است.

شباهتی به یک دلسوزی واقعی برای خوزستان ندارد.

۴ نظر ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۲۷
یاس گل
شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۴۴ ب.ظ

یک داستان بی سر و ته!

عجیبِ ماجرا آنجاست که پس از مدت هایی مدید،بالاخره ایده ای به ذهنت خطور کند و بر نوشتن پیرامون آن موضوع مصّر باشی اما...هرچه در اندیشه ات فرو روی و شب را درگیر فکر کردن به چگونگی خلق آن باشی آنچنان که ندانی کی چشم هایت بر هم رفت و صبح را نیز آنچنان خیره بر در و دیوار و غرق در همان آفرینشت باشی که دیگران دیوانه بخوانندت،باز هم ندانی که ابتدای داستانت از کجا آغاز شود و انتهایش به کجا ختم شود!

انگار فقط دریافته ای که بعد از ابتدا و نرسیده به انتهای رمانت می خواهی چه چیز را روایت کنی.همین.

هی فکر کنی.داستان بیافرینی.ناقص بدانی اش و دور بیاندازی اش.

هی فکر کنی.داستان بیافرینی.ناقص...

کلافه میکند گاه آدم را این بلاتکلیفی.

بگذریم...

تصمیم بر آن شد که همان میانه ی داستان را برای خودم به نگارش در بیاورم.

میانه ای که ممکن است بعد ها ابتدا و انتهایی ضمیمه اش شود و به شکل یک کتاب به چاپ رسد یا که نه...میانه همان میانه باقی بماند و گوینده ای در رادیو سلسله وار به خوانش ترتیبی هر قسمتش بپردازد!گوینده؟...راستی کدام گوینده؟

چه رویاهایی که می آیند.

۱ نظر ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۴۴
یاس گل
سه شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۵:۴۵ ب.ظ

روزهایی با چاشنی حسرت نانجیب

مدت مدیدی است که می خواهم بنویسم.لیکن قلم نمی چرخد.

می خواهم بنویسم ... به مانند قبل از دغدغه هایم.اما نمی شود که نمی شود.

بارها شده است که این صفحه را باز کرده ام و چند سطری هم نوشته ام و بعد ناگه به مذاقم خوش نیامده و پاک  کرده ام شان.

این ننوشتن درست به مانند عدم تصمیم گیری قاطع در برنامه های زندگی ام شده است.

روزهایی است که از درس فارغ شده ام و ده ها برنامه ی از پیش تعیین شده برای روزگار بعد از درس تدارک دیده بودم اما صد افسوس که حالا مسئله ی دیگری به مانند مانعی که پس از هر چند قدم رو به رویم سبز می شود،نمی گذارد به آنچه که بدان مشتاقم رسم.

این مسئله دیگر از کجا پیدایش شد؟!

چرا درست وقتی که به پای عمل می رسم؟!

البته نه آن که مسئله ی غریبی باشد...که برای من سال هاست آشناست.این روزها حسرت نانجیبی با خود به دوش می کشم و تنها چشم می دوزم به برنامه هایی خیالی که روزهای روز منتظر رسیدن به ایام فراغتی بودم برای انجامشان و حال اینکه...

...

شرکت در دوره های خانه ی ایمنی که زیر نظر آتش نشانی منطقه برگزار می شود

شرکت در دوره های نمایشنامه ی مدرسه ی تئاتر که همین پنجشنبه روز گرفتن تست آن می باشد

کارگاه داستان نویسی را بگو که بیشتر از یک ماه است نتوانسته  ام در آن حضور یابم

جشنواره هایی که نمی توانم،نمی توانم و نمی شود که تمرکز کنم و برای آن ها اثری بفرستم

دیدار دوستانی که مشتاق دیدارشانم

و ده ها برنامه ی دیگر که این نرسیدن به آن ها دارد عذابم می دهد.

خدایا!

می شود غبار غم برود،حال خوش شود،آیا؟

می شود تمام شود این مسئله ی آزاردهنده ی زندگی ام؟

می شود همین الان که دارم خیلی ساده از این حسرت نانجیب می نویسم آن مسئله انقدر دست و قلمم را نبندد؟

خدایا!

یا سقف آرزوهای من باید کوتاه شود یا آن مسئله برای همیشه حل...

خدایا!

می شود دومی؟لطفا ...

به غم نمی خواهم بیایم خدایا

۴ نظر ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۴۵
یاس گل
سه شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۲۲ ب.ظ

غول بزرگ مهربان!

سوفی:رویای سوفی چیه؟

BFG:یه رویای خیلی زیبا.یه رویای طلایی

سوفی:خب اون رویا چیه؟

BFG:یه داستانه از بچه ای که برای همه آرزوهای خوبی داره.برای خانواده و دوستان.اون آرزو میکنه که همه به موفقیت های بزرگی برسن و لحظه های شاد و خنده داری رو برای همه آرزو میکنه.گرچه در زندگی لحظات سخت و مایوس کننده ای وجود داره اما همه ی این ها زودگذره.در پایان اون چه که باقی می مونه کارهای خوب ماست.کارهایی که اون ها رو با قلبمون و با تمام وجودمون انجام می دیدم.این اون رویای زیباییه که در قلب تو وجود داره و تو اونو با تمام وجود می بینی.یه رویای فوق العاده زیبا.

سوفی:بعدش از خواب بیدار میشم؟

BFG:از خواب بیدار میشی.

سوفی:اما نه اینجا؟

BFG:نه !تو اون موقع دیگه اینجا نیستی.یه جای خیلی دوری.در سرزمین غول ها نیستی.

سوفی:اما هروقت که بخوام تو رو ببینم تو صدای قلبمو می شنوی؟

BFG:معلومه که می شنوم.مثه اینکه فراموش کردی من چه قدرتی دارم.

سوفی:دوست غول بزرگ و فداکار!




براده های یک ذهن:

خریدمش تا به عینیت برسانم آنچه که درباره اش شنیده بودم.چقدر دوست می دارم این فیلم را.غول بزرگ مهربان!کاش میشد درباره اش سر فرصت بیشتر بنویسم.
۵ نظر ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۲۲
یاس گل
چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۲۷ ب.ظ

شقایق!

شقایق شاید کسی شبیه خودم بود.لاغر اندام،ظریف و قادر به درک احساسی آدم ها و البته یک سال کوچکتر از خودم.

سر کلاس های فیزیک بود که با او آشنا شدم.سر کلاس های فیزیک دکتر کرمی در آموزشگاه بعثت!

روی یک نیمکت در آن کلاس شلوغ و مملو از دانش آموز می نشستیم و درباره هرچیز حرف می زدیم جز درس فیزیک!

یادم هست دلم به حضور در آن کلاس نبود.اگرچه استاد کرمی یکی از بهترین مدرس های این درس می بود اما من دلم به آموختن بیشتر فیزیک نبود.

شاید تنها دلخوشی آن روزهایم برای حضور در کلاس،خود شقایق بود.

می نشستیم و با هم درباره خواننده ها و آهنگ هایشان حرف می زدیم.

آن روزها به آهنگ های رضا صادقی و سرگذشتش علاقه ی بسیاری نشان داده بودم و درباره همین موضوع با آب وتاب حرف می زدم و شقایق هم گوش می سپرد و هیجان نشان می داد.

می آمدم و از خواب هایم برایش تعریف می کردم و او نیز به وجد می آمد.

آه که چه دلتنگ آن روزهای با شقایقم.

شقایق اگرچه همیشه گوش شنوا برای حرف ها و رویاپردازی های من بود اما احساس میکنم او نیز حرف های بسیاری در دل داشت که شاید مایل به بیان آن ها نبود یا شاید نیاز به دوام یک ارتباط میانمان بود تا برملایی رازهاش محقق شود.درست برعکس من که همیشه سفره ی دلم باز است برای هرکسی که بخواهد بشنودشان.

تنها چیزی که یک بار درباره اش حرف زد و آن هم کاملا با لبخند و بدون رویت کوچکترین احساس غمی در چهره اش،این بود که پیش تر مبتلا به نوعی سرطان بوده و تحت عمل جراحی مداوا شده است.همین.چیز بیشتری از گذشته اش هرگز نگفت.نمی گفت.اما آنقدر صمیمیت برای دوستی مان ایجاد کرده بود که من برای بیان رازهام تردیدی نداشتم.

بعد از گذشت 4سال از آن روزها،از شقایق نه شماره ای نه رایانامه ای باقی مانده است.حتی در فضای مجازی هم پیدایش نمی شود کرد.اکنون تنها یک صفحه از دستخطش باقی مانده است در دفترم.دفتری که در آن به برخی سوال هایم و برداشت هایش از شخصیت من پاسخ داده بود.چیزی شبیه دفتر عقاید مثلا.

و در انتهای آن صفحه مرور چیزی همیشه مرا به بغض می اندازد.و آن هم قسمتی از نوشته اش که می گفت:

 

خیلی دوست دارم.شاید همدیگه رو بعد این کلاسا نبینیم.اما لطفا همیشه من رو تو خاطرت نگه دار!

 

کاش پیدایش میکردم و میگفتم که تمام این سال ها به سبب یادداشتش در این دفتر در خاطرم ماندگار شده است.کاش...

براده های یک ذهن:

شاید دلیل آنکه دلتنگی ام برای او بیشتر شد شنیدن آهنگی از رضا صادقی بود و پیدا کردن یک آلبوم قدیمی از او در کشوی میز تحریرم.آه...

 

۷ نظر ۲۲ دی ۹۵ ، ۱۴:۲۷
یاس گل