مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۷:۳۶ ق.ظ

15روز قبل از شهادت

سلام آقا جان!
امیدوارم حالتان خوب باشد. آنقدرخوب که دشمنانتان از حسودی بمیرند و از ترس خواب بر چشمانشان حرام باشد.اگر از احوالات این سرباز کوچکتان خواستار باشید،خوبم؛دوستانم خیلی شلوغش میکنند. یعنی در برابر جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کرده اند،شاهرگ و حنجره و روده و معده من عددی نیست که بخواهد ناز کند…

هر چند که دکترها بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک است و ممکن است چیزی از من نماند…من نگران مسائل خطرناک تر هستم… من میترسم از ایمان چیزی نماند. آخر شنیده ام که پیامبر(ص) فرمودند: اگر امر به معروف و نهی از منکر ترک شود، خداوند دعاها را نمی شنود و بلا نازل میکند. من خواستم جلوی بلا را بگیرم.اما اینجا بعضی ها میگویند کار بدی کرده ام.

بعضی ها برای اینکه زورشان می آمد برای خرج بیمارستان کمک کنند میگفتند به تو چه ربطی داشت؟!!مملکت قانون و نیروی انتظامی دارد!ولی آن شب اگر من جلو نمی رفتم، ناموس شیعه به تاراج میرفت ونیروی انتظامی خیلی دیر میرسید. شاید هم اصلا نمی رسید…یک آقای ریشوی تسبیح بدست وقتی فهمید من چکار کرده ام گفت : پسرم تو چرا دخالت کردی؟ قطعا رهبر مملکت هم راضی نبود خودت را به خطر بیندازی!

من از دوستانم خواهش کردم که از او برای خرج بیمارستان کمک نگیرند، ولی این سوال در ذهنم بوجود آمد که آقاجان واقعا شما راضی نیستید؟؟ آخر خودتان فرمودید امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز شب واجب است.

آقاجان!بخدا دردهایی که میکشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمیکند. مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین(ع) را امر به معروف و از منکر تشریح نفرمودید؟مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شمارا نمی فهمند؟؟یعنی شما اینقدر بین ما غریب هستید؟؟

رهبرم!جان من و هزاران چون من فدای غربتت. بخدا که دردهای خودم در برابر درد های شما فراموشم میشود که چگونه مرگ غیرت و جوانمردی را به سوگ مینشینید.

آقا جان!من و هزاران من در برابر درد های شما ساکت نمی نشینیم و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمی گذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد.

بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت
سر خمَ می سلامت شکند اگر سبویی

علی خلیلی

سخن مسافر:این روزها برای شهادت جنگ لازم نیست...علم داشته باشی...امر به معروف کنی...شهیدت میکنند...اگر لایق باشی

۱ نظر ۱۰ فروردين ۹۳ ، ۰۷:۳۶
یاس گل
شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۴:۲۵ ب.ظ

بدون عنوان آغاز میکنم

تقویم جیبی سال 1392 میان طبقه دوم کتابخانه اندوه میگیرد.

برگ برگ وجودش از ثبت خاطرات 365 روزه ای پر است که نه آنچنان شیرین که می بایست میباشد و نه آنقدر تلخ که مُهر "بداقبال" نثار پیشانی اش گردد!

تقویم جیبی سال 1393 میان طبقه سوم کتابخانه شادمانی میگیرد.

و برگ برگ وجودش در انتظار ثبت خاطرات 365 روزه ای که آن چنان شیرین که می باید خواهد شد...

سخن مسافر:دلم برای تقویم ها میسوزد.بری تقویم های تکراری که هر 1/1 میلادشان و هر 29/12-لغایت 30/12- وفاتشان...

من اما

      برای تو

              همان تقویم بی تکرار خواهم شد...

پیشنهاد مسافر:لطفا دورتون رو کمی...خلوت تر،یاد شهدا رو کمی...پر رنگ تر،رازتون رو کمی...سر به مهر تر،و قلبتون رو کمی...عاشق تر کنید.

پیشنهاد آهنگ ندارم...خلاصه کلام اینکه "نوروز مبارک"...یا مهدی (عج)

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۲۵
یاس گل
دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۲، ۰۴:۳۵ ب.ظ

این بهترین سرنوشته

وقتی میخواستم ازدواج کنم،گفت:"برادرانه بهت میگم.حالا که دانشجویی به پیشرفت علمیت فکر کن.دور خونه و ماشین آنچنانی رو خط بکش.چه اشکالی داره آدم اول ازدواجش تو خونه کوچیک زندگی کنه؟!"

با خودم گفتم:"خودش الان تو یه خونه درندشت و مجلل زندگی میکنه و ماشین آخرین سیستمش زیرپاشه و به من اینجوری میگه"

چندوقت بعد که منزلشان رفتم،تعجب کردم.بااینکه آن روزها چندین سال از اشتغال ایشان میگذشت،خیلی ساده زندگی میکردند.

خواهر شهید رضایی نژاد-کتاب شهید علم

سخن مسافر:و اما دلیل بارگذاری این پست...قراره یکی از بچه ها-که میشناسینش-از طرح فرد وارد طرح زوج بشه.دوستان همه به یاد زنگ عربی یک صدا: «اِزدَوَجَ،یَزدَوَجُ،ازدواج»حالا اگه تونستید پیدا کنید پرتقال فروش را... :)

پیشنهاد مسافر:عشق پاک-حامد زمانی

 

۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۳۵
یاس گل
جمعه, ۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۲۳ ق.ظ

وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

سربسته بگو...:

پرندگی حس زیبایی است...

گاهی پرنده صفت میشوی اما به اجبار،آسمان را باید از پشت میله های قفس تجربه کنی.سخت است حال پرنده ای که هم آسمان را بخواهد و هم صاحب قفس را!!!

چند روز پیش لیلی ثابت کرد کسی درد پرنده صفتان زمینی را نمیفهمد.خصوصا اگر درد،دردی منحصر به فرد،از نوع پرواز باشد...

کسی نمی فهمد حال پرنده ای را که "خنده های تلخ غم انگیزتر از گریه اش"را تحویل تک تک درختان میدهد وهیچوقت هیچوقت،هیچکس درد را از عمق چشمانش نخواهد خواند...البته درد زبان منحصر به فرد خودش را دارد و جمع کثیری،از درک این زبان محرومند...

پرنده حتی وقتی بالش میشکند رویای پرواز رهایش نخواهد کرد...

راستی!بال برای پرنده مثل قلب برای انسان می ماند.مگر نه؟!

کمی واضح تر بگو...:

داستان عجیبی است.با اینکه همه آدمیزاد لقب گرفته ایم اما گاهی حرف یکدیگر را نمیگیریم.از شب میگویی آنها میگویند صبح بخیر...نه اینکه شب مصداقی از ناامیدی باشد و صبح سرخوشی،نه

اوج تفاوت نگاه ها را میگویم فقط

باز کن قضیه را...:

تمام تبریک ها را برمیگردانم...هنوز وقتش نرسیده است

"دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش/چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب"محمدعلی بهمنی

سخن مسافر:رجوع بایدت به یکی از پست های آبان ماه 1392

رجوع بایدت به وب پنجره ای رو به تو،پست تبریک،اواخر صفحه،کامنت خصوصی و جوابیه

http://blog.hamedzamanimusic.com/?p=114&cpage=7#comments

دعا بایدت برای کسی که بیش از پیش خدا را صدا میزند

پیشنهاد مسافر:آهنگ حجاب-حامد زمانی

 
۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۰۷:۲۳
یاس گل
سه شنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۲، ۱۱:۵۷ ق.ظ

غزل تا غزل بی قرار توام

نیستی...یعنی نه اینکه نباشی،اتفاقا هستی...

این حجاب و پرده ی روی چشم های من است که راه دیدارمان را کور کرده...

اجازه میدهی کمی از گریه های این فاصله را به پای گل های گلدان آرمیتایت بریزم؟باور کن سبز میکند جوانه های حضورت را!

داریوش شهید!گمان نکن که فراموشت کرده ایم.میلادت مبارک تر از هر سال باد

سخن مسافر:نذار اسمت از یاد این دل بره

پیشنهاد مسافر:کنار توام - مانی رهنما

۰ نظر ۲۹ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۵۷
یاس گل
دوشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۲، ۰۳:۵۶ ب.ظ

شهادتی که ارثی است

با رنگ مشکی روی دیوار ترک برداشته ی کوچه ی بن بستی مینویسد: "مرگ بر...

رنگ عوض میکند و با قرمز،نقطه چین را پر میکند: شاه"

چشم ریز میکند و در ابتدای کوچه قامت افسری را تشخیص میدهد.اعلامیه های لوله شده از دستش می افتند.

چند ثانیه بعد عده ای او را در ماشین می اندازند و با چشمان بسته راهی اش میکنند.

هنوز جای زخم های قبلی ناشی از شکنجه اش خوب نشده اند.یاد دکتر حسینی و سایر شکنجه گران تن و بدنش را به لرزه در می آورد...

 

-:ناصر اوضاع خرابه.زخمی زیاد دادیم.خدا به دادمون برسه.

-:ای بابا.پس احمد و مجتبی کجان؟

-:می رم پی اشون.یا علی.

-:علی یارت...

کاغذ و قلمش را در می آورد و میان این همه سر وصدا شروع میکند به نوشتن چیزی شبیه وصیت نامه.نامه ای به مقصدِ...!-حالا هر کجا که میخواهد باشد،چه فرقی میکند؟-جایی در اواسط نامه رنگ عوض میکند: "مرگ بر صدام"

صدایی او را به خود می آورد

-:ناصر!ناصر کوشی پس؟با بچه ها برگشتیم.بدو که دیره.

-:اومدم.راستی نامه رسون کجاست؟

-:همین دور و بر بود...حالا وسط راه میبینیمش.بیا زودتر.

صدای برخورد موشک...

گرد و خاکی به پا میشود و 4 جنازه بر زمین...

 

از پژوهشگاه به سمت خانه میرود.ذهنش به شدت درگیر محاسبات سانتریفوژ.

به محرمانه ها می اندیشد.

چراغ قرمز...پشت فرمان نگاهی به آسمان می اندازد و زیر لب میگوید:خدایا!میبینی چه میکنن با ما؟!لحن صدایش راسخ میشود و میگوید: "مرگ بر آمریکا"

چراغ سبز...راه می افتد.در اواسط راه دو موتور سوار به او نزدیک میشوند.

چند دقیقه بعد انفجار...رنگ آمریکا هم سرخ میشود.

___________________________________

شاه و صدام و آمریکایش خیلی فرق نمیکند.

"مرگ بر تمام جاری کنند گان رنگ خون"

بسم الله...فردا چه کسی قصد دارد شهیدمان کند؟

 

 
۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۵۶
یاس گل
شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۵۹ ب.ظ

شاید برای شما هم اتفاق بیفتد

سخن مسافر:امروز روز عجیبی بود  و غیرقابل پیش بینی.بعد از مدتها با بچه های دانشگاه قرار گذاشتیم برای ساعت 11 در کافه سینما.خیلی وقت بود که الهام-یکی از بهترین دوستانم- را ندیده بودم و به همین خاطر از او هم دعوت کردم همراه من بیاید.به مقصد که رسیدیم برف خفیفی  شروع به بارش کرد و این اولین بار بود که برف زمستانی خوشحالم نکرد!هوا به شدت سرد بود...

بعد از رسیدن همه ی بچه ها،جشن کوچکی گرفتیم.عقربه های ساعت به 14 رسید و اکثر بچه ها قصد داشتند همچنان کنار هم باشند.اما شرایط من کمی فرق میکرد و همراه الهام از بچه ها خداحافظی کردیم و  بیرون زدیم .

برف کمی شدید شد.وسط راه،نرسیده به پل هوایی الهام گفت:یاسمن از خیابون رد شیم.

-:نه.خطرناکه.میبینی که.ماشینا امون نمیدن.از رو پل بریم.

کمی دل دل کرد و نهایتا به سمت پل رفتیم.پله های پل عابر تجریش برقی هستند.موقع پایین آمدن بود که دیدم الهام دارد عقب  عقب میرود.چادرش گیر کرده بود به پله برقی.جماعت داد و فریاد که :خانم چادرتو سریع در بیار.من هم فقط سعی میکردم الهام را نگه دارم تا خودش آسیبی نبیند.چند نفر آمدند کمک و چادرش را کشیدند بیرون.پاره شده بود.دستش را گرفتم

-:ببینم چادرتو.

-:واسه همین از پل عابر اینجا میترسم.

-:پارگیش کمه.خدا رو شکر.

-:ما چادری ها هم مصایبی داریم ها.

(خندیدیم)

-:الهام ترسیدم

-:من بیشتر!

خلاصه سوار خطی شدیم به سمت منزل

داشتیم خاطرات امروز را مرور میکردیم و ریز ریز میخندیدیم.

نزدیک منزل شدیم و از راننده خواستم نگه دارد.با الهام خداحافظی کردم.دستگیره در را گرفتم که پیاده شوم.دستگیره قفل کرده بود.تلاش کردم دوباره باز کنم که یک دفعه...

واقعا نفهمیدم چه شد!کمرم درد میکرد و با اینکه صدای برخورد ماشین را شنیده بودم اما درست متوجه نبودم چه اتفاقی افتاده.

- خانم!حالتون خوبه؟

صدای راننده بود.به الهام نگاه کردم.بعد به راننده.گفتم:خوبم...

الهام گفت:گردنم...

عقب را نگاه کردیم.یک تصادف شدید.شک داشتم که زنده ام یا مرده!

-: واسه همینه به مسافرا میگم سریع پیاده شید.خوب شد پاتو نذاشتی بیرون.وگرنه...!

بازهم راننده بود.

گیج و مبهم از ماشین پیاده شدم.الهام گفت:یاسمن؟خوبی؟

گفتم:کمرم...گفت:گردنم...

راننده پشتی پیاده شد.جالبتر آنکه طلبکار هم بود و میگفت:آآآآااقاااا.ببین با ماشینم چه کردی؟

خودم را به خانه رساندم

به الهام پیام دادم:الهام خوبی؟

-:آره...تو چی؟

-فک کنم!

از این روزهای عجیب و غیرقابل پیش بینی زیاد است.تقریبا به اندازه هر روز.

خدایا!ممنون که حواست به تک تک ما هست.شکر.

۲ نظر ۱۲ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۵۹
یاس گل
يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۲، ۰۶:۵۲ ق.ظ

عشق ماندگار

این روزها اگر از عشق بنویسی،یک نویسنده جوان پسند میشوی.اگر از انتظار بازگشت پسر یا دختری بنویسی- که مدتها پیش رهایت کرده است - بدون شک مخاطبان با دستمالی آغشته به اشکِ"درد مشترک" با تو همنوا میشوند و جهت تسکین دل شکسته عاشقی که شما باشی،با جملاتی نظیر؛"الهی فدات شم،بالاخره برمیگرده"یا"منم به درد تو گرفتارم عزیزم"یا"ایشالا اون گور به گور شده بره زیر تریلی"و امثال آن،مورد استقبال همگان قرار میگیری.

باشد،قبول...اصلا همه دخترکان شهر لیلی و پسران مجنون!!!!!!!!!!!!!

اما این بار جوانمردی را میطلبم که بگوید پس او در این هیاهو کجای داستان قرار گرفته است؟چه کسی عشق او را با هیچ عشق کوچک و خوار کننده ای تعویض نمیکند؟کیست که در غم فراقش دو سه قطره ای اشک بریزد؟کجا رفته اند انسانهایی که برای آمدن آن آمدنی- نه بازگشت عشق های خیابانی- نذری کنند و قدمی در راه قیامش بردارند؟اگر مردی دم از عشق آنی بزن که ندیدی اش اما به آمدنش ایمان داری!نه از بی صفتانی که هر روز دست یک نفر را میگیرند و فردا به قصد گرفتن آغوش دیگری رهایش میکنند...

آری اگر اجازه ی ورود این قبیل نوشته ها را در پست هایت بدهی،کم کم مخاطب از دست میدهی.کافی ست به صفحه ی وبلاگت برسند و خطی از دین ببینند.صفحه را دیده ندیده close کرده و به دنبال راه خود میروند...به دنبال پست جدید فلانی در facebook و عکس جدید بهمانی در اینستاگرام و ...

امروز یکشنبه 8 دی 1392

این دردها لحظه ای امانم نمیدهند...

برداشت آزاد...حالا خودت هستی و خدای خودت!


۱ نظر ۰۸ دی ۹۲ ، ۰۶:۵۲
یاس گل
شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۵۷ ق.ظ

خبری در راه است...


1

 

پیشنهاد مسافر:آهنگ آنلاین فعلی وبلاگ رو گوش کن...اگر چشمات بارونی شد حال هم رو درک میکنیم :(( میدونم چه کسایی با این آهنگ اشک خواهند ریخت...

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۲ ، ۰۶:۵۷
یاس گل
چهارشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۰۱ ق.ظ

برای علی

گاهی برخی آدمها سرزده وارد زندگی ات میشوند

طوری ذهن و دلت را به خود مشغول میکنند که گویی مدتهاست با تو همخانه بوده اند

کار خداست دیگر...غافلگیرت میکند...

تقریبا یک سالی میشود که میشناسمش.از روزی که برای اولین بار نامش در برابر چشمانم خودنمایی کرد.از روزی که نوشته هایش را خواندم و دریافتم رویای نویسندگی در وجودش موج میزند،از وقتی که در میان عکسها با چهره ی شیرین و متفاوت او مواجه شدم،زودتر از آنچه که فکرش را بکند،او را به جای برادر نداشته ام پذیرفتم...

او را به جای برادر نداشته ام دوست داشتم...

نمیدانم دریافت یک نامه از جانب کسی که نمیشناسی اش چه حسی دارد...

نمیدانم خواندن واژه به واژه ی نامه ای از جانب یک ناشناس که میخواهد شناس شود برای تو چه هیجانی دارد...فقط میدانم،هر حسی که باشد-دلهره،هیجان،کنجکاوی و ...-یقینا حسی متفاوت خواهد بود.حسی که حتی خود من هم تجربه نکرده ام.

وقتی برای او قلم در دست گرفته بودم مدام تلاش میکردم با کلمات طوری بازی کنم که درک آن برای یک پسر 13 ساله-که او باشد-آسان باشد...اما علی با سایر هم سن و سالانش فرق دارد...لااقل برای من فرق دارد...

او میفهمد ادبیات را...

از نویسندگی و نامه های ادبی سر در می آورد...

او از همین حالا برای من یک پا  نویسنده است!

مدتی میشود که از ارسال اولین نامه میگذرد اما...هنوز خبری از دریافت نامه نیست!

خبری از پاکت نامه و پستچی نیست!شاید باد،نامه را دزدیده باشد.شاید پستچی راه را گم کرده باشد،شاید،تمام این شایدها یک خیال باطل باشد!

علی جان!

به من اطمینان داده اند که پاسخ میدهی سلامم را...به من ایمان داده اند که انتظار برای دریافت خطی از تو بیهوده نیست...و من میشناسم تو را...تویی را که،نوشتن آرامشت میبخشد...تویی را که درست یکی شبیه من هستی...

روزشماری میکنم برای آمدنت...

بشمار 5...(5روز میگذرد از ارسال اولین نامه)

 

سخن مسافر:علی یکی از کودکان محک است که 13 سال دارد و از 4 سالگی مبتلا به سرطان است.پسر باهوش و دوست داشتنی‌ای که هر وقت به محک می‌رود یک دنیا شادی و امید را به دوستان خود در محک هدیه می‌دهد.

این دسته از انسان ها که سر زده وارد زندگی میشوند،گاهی شمارشان به چند نفر هم میرسد.اینطور نیست؟

3هفته پی در پی،فال حافظ،نیکو...اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند/درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد

سخته ننوشتن بعضی چیزها!

۱ نظر ۲۰ آذر ۹۲ ، ۰۶:۰۱
یاس گل