مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
سه شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۷، ۰۹:۱۵ ب.ظ

4سال دیگر...

4 سال دیگر من در کجای زندگی ام ایستاده ام؟

این سوالی است که بعد از بازی باشکوه و تاریخی ایران در برابر پرتغال،از خودم پرسیدم.

بیست و هشت نه سالگی ام را پیش رویم قرار دادم و درباره اش تصوراتم را روی کاغذ ریختم:

کارشناسی ارشدم را تمام کرده ام و حالا یا باید دانشجوی سال اول دکتری باشم یا منتظر نتایج نهایی کنکور دکتری.

کتاب اولم پیش از این به چاپ رسیده است و با استقبال چشمگیری هم مواجه شد.مشغول پیش بُردِ کتاب دومم هستم و خوانندگانم در انتظار باز شدن درهای جدیدی از داستان ها به روی زندگی شان هستند.

به نظر می رسد کمابیش همکاری هایم با صدا و سیما ادامه دارد.

تقریبا 60درصد هنرهایی که مایل به یادگیری آن ها بوده ام را آموخته ام.

خاله شده ام.

وزنم را به عدد دلخواه خود رسانده ام.

ورزش می کنم.می خندم و همچنان رویا می بافم و آینده ی در  پیش رو را امیدوارانه ادامه می دهم و از آدم های زندگی ام می خواهم تا رسیدن به اهداف و رویاهای منطقی شان،حتی یک قدم کوتاه نیایند و هرگز به ناامیدی نرسند،به بی هدفی،به نمی دانم چه میخواهم از زندگی!

زینب می گوید:جرویس هم پیدایش می شود.

می گویم:نمی دانم.خیلی تصویر روشنی از حضور یا عدم حضور او در این سن و سال ندارم.گاهی حتی تا 35سالگی ام پیش رفته ام  و او را در سایه روشن تخیلاتم از زندگی آینده ندیده ام.

می گویم:در عوض تو فرزند اولت را زیر بغل زده ای!

به 4 سال دیگر خودم فکر میکنم و می بینم دوباره با یک کاسه چیپس ساده و ماست چکیده در کنار آن،با یک ظرف سالاد روی میز،با یک جعبه پاپ کرن توی دستم،در حالی که از توی ظرف کناری یک شیرینی تر شکلاتی و پرخامه در دهان می گذارم،برای برد های پی در پی ایران در جام جهانی جیغ می کشم و می گویم:چه خوب که برای امروزمان از 4سال پیش جنگیده ایم.برای رسیدن به آرزوهایمان...


براده های یک ذهن:

4سال دیگر به کجای زندگی ات رسیده ای؟

۱۵ نظر ۰۵ تیر ۹۷ ، ۲۱:۱۵
یاس گل
جمعه, ۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۳۳ ب.ظ

باز هم تو،هولدن...

دیشب اتفاق عجیبی برایم افتاد!

در روزهایی که مشغول به خواندن ناطور دشت بودم از هولدن بدم می آمد.این را قبل تر هم در یک پست، مفصل برایتان شرح داده ام.

به اواخر کتاب که می رسید،دلم برای او می سوخت و دیروز...

خدای من!

ناگهان احساس کردم دلم برایت هولدن واقعا تنگ شده است!!!

یاد انتهای کتاب،یاد فصل بیست و شش،پاراگراف آخر داستان افتادم که می گفت:


تنها چیزی که می دانم این است که دلم برای تمام آن هایی که چیزی درباره شان گفتم تنگ می شود.مثلا حتی استرادلیتر و آکلی.فکر میکنم که حتی برای موریس بی پدر و مادر هم دلم تنگ می شود.جدا مسخره است.اگر از من می شنوید،هیچ وقت چیزی به کسی نگویید.اگر بگویید،یواش یواش دلتان برای همه تنگ می شود.


هولدن لعنتی...

این دقیقا چیزی بود که برای من اتفاق افتاد.

من درباره ی تو،چیزها نوشتم و حالا...

می بینی که...دلتنگم...


 براده های یک ذهن:

جی دی سلینجر!چطور توانستی با من این کار را بکنی؟

۶ نظر ۰۱ تیر ۹۷ ، ۱۳:۳۳
یاس گل
پنجشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۴۷ ب.ظ

معجزه ی زندگی

دکتر حلت،پستی را به اشتراک گذاشته بود با این مضمون که:آدم هایی در زندگی ات پیدا می شوند که حالت را خوب می کنند و این آدم ها معجزه ی زندگی ات هستند.

دکتر از دنبال کنندگان خواسته بود تا این پست را برای معجزه های زندگی خود ارسال نمایند.

داشتم فکر می کردم معجزه ی زندگی من چه کسی می تواند باشد؟و خب پیدایش کردم:خودم!

بله.من طی یک حرکت جالب این پست را برای خودم ارسال کردم و نوشتم که در یکی دو سال اخیر یاد گرفته ام حال خودم را خوب کنم.برای رسیدن به اهدافم تلاش کنم و در عین حال همه چیز را به دست خداوند بسپارم.در این صورت چه به خواست و آرزوی خود برسم چه نرسم،می دانم که تمام تلاشم را کرده ام و به یقین هر آنچه که پیش آمده،به صلاح من بوده است.

البته در انتهای این نظر،این پست را به خود دکتر حلت نیز تقدیم کردم چرا که مثبت اندیشی را از خودش یاد گرفته بودم.

بعد از ارسال نظر،سراغ نظرهای دیگران رفتم تا بدانم معجزه ی زندگی آن ها چه کسانی بوده اند.

تقریبا بیشتر نظرها حاکی از این بود که معجزه ی زندگی شان را از دست داده اند،یا این که معجزه های زندگی برای مدتی کوتاه در زندگی آدم باقی می مانند و خلاصه همان حکایت عشق و عاشقی های تکراری که در پست های پیش هم به آن اشاره کرده بودم.

راستش به خودم بالیدم که لااقل معجزه ی زندگی خودم بوده ام و این حال خوب را لزوما وابسته به وجود شخصی دیگر نمی دانستم.

چند دقیقه پس از ارسال نظرم هم اتفاق قشنگ دیگری افتاد.

دکتر حلت برای نظر ارسالی ام یک پسند خوشگل ثبت کرد.نمی دانید چقققدددر به ذوق آمدم...این از آن پسندهای دلچسب بود.

۶ نظر ۳۱ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۴۷
یاس گل
سه شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۵۲ ب.ظ

هولدن!از من نخواه که دوست بدارمت

می دانی چیست هولدن؟

مشکل اینجاست که تو خود جی.دی.سلینجر هستی!این را توی آن فیلم یاغی دشت دیده بودم.همان جا که استاد دانشگاهِ سلینجر جوان به او گفت:هولدن کالفیلد خود تویی،مگر نه؟

بله.مشکل همین جاست.همین جا که من جی.دی.سلینجر را می توانستم دوست داشته باشم اما هولدن را نه!تو را نه...

تو از آن نوجوان های نیویورکی سردرگم بودی.فصل به فصل تو را که می خواندم یا در حال کشیدن سیگار پشت سیگارهایت بودی(آن قدر که گاهی واقعا بوی سیگار را از داخل خانه حس می کردم و هرچه به اطرافیان می گفتم:این بو از کجا می آید می گفتند بویی نمی آید!)،یا به دنبال بارها و کاباره هایی که وقتی گارسون بالای سر آدم می ایستد بلافاصله نپرسد که تو چند سال داری و ما به هم سن و سالان تو مشروب نمی دهیم و یا، فکرت درگیر این دختر و آن دختر بود.

تو مدرسه را رها کرده بودی.یعنی اخراج شده بودی.چون درس نمی خواندی.

جالب بود که تو خود به مسائل جنسی فکر می کردی و حتی یک بار به آن آسانسورچی پول دادی تا یک زن خراب به داخل اتاقت بیاورد اما پایش که می افتاد پشیمان میشدی و ادامه نمی دادی.حتی از استرادلیترهایی که می دانستی آن کاره اند و کار دخترها را تمام می کنند بدت می آمد.حتی دلت می سوخت برای چنین دخترهایی...عجیب نیست؟

در تمامی داستان،هم می توانست حالم از تو به هم بخورد و هم می توانست دلم برای تو بسوزد.

مثلا آن جا که با آن دختره ی موطلاییِ به قول خودت احمق، در کاباره می رقصیدی، از تو و حرف هات عقم می گرفت ... و آن جا که علی رغم برخورداری از یک خانواده ثروتمند و پرورش ات در وضعیت اقتصادی مطلوب،دیگر پولی ته جیبت نمانده بود و خواهر کوچکت فیبی،تمام عیدی هایش را به تو قرض می داد(یعنی همان جا که خودت هم گریه ات گرفت)آنجا دلم برایت سوخت.

راستش یک جای ماجرا حتی برایت دست زدم.آن جا که تلاش کردی در مدرسه ی فیبی آن جمله ی زشتِ و قبیح «دهنتو ... » را پاک کنی.با خودم گفتم عجب!هر چقدر هم که ذهن خودش درگیر این چیزها باشد اما این جور جاها که می شود به غیرت می آید.شاید مثل خیلی های دیگر فکر می کردی بچه ها نباید این چیزها را بدانند اما اگر به سن و سال خودت برسند عیب ندارد!

به هرحال باید بگویم که فهمیدن تو برای آدمی شبیه به من واقعا سخت بود.فهمیدن تو و حتی آدم های بدتر از تویی که دیگر نوجوان هم نیستند اما همچنان در بی هدفی و سردرگرمی روز و شب می گذرانند و غرق در لذت های بیخودکی اند.

اما فکر می کنم بیشتر پسرهای نیویورکی-اصلا غرب و شرق ندارد که!همین ایرانمان هم عجیب به سمت نیویورکی شدن پیش می رود-من فکر می کنم بیشتر پسرهای هر جایی از دنیا،حال و احوال ناطور دشتی تو را خوب می فهمند.

گرچه تصور اینکه خیلی از پسرهای نوجوان سرزمینم درگیر حال و روز تو باشند،واقعا برایم وحشتناک است و آرزو میکنم با گذر از نوجوانی واقعا وضعیت بهتری پیدا کنند و نه بدتر.

بگذریم.

حالا می فهمم که چرا جین وبستر را تا این اندازه دوست دارم.جین وبستری که حتی وقتی درباره ی بدی های نیویورک حرف می زند،لااقل تصویرهای قابل تحمل تری را نشان آدم می دهد.

یا وقتی صحبت از عشق در داستان های او مطرح می شود این قدر ذهن جنسیت مذکر داستان پی جاذبه های صرفا جنسی نیست....

بله...

هولدن!هولدن کالفیلد بیچاره!

از من نخواه که دوست بدارمت اما به یقین تو بهتر از همان استرادلیترهایی.این خودش چیز کمی نیست.لااقل در همان غرب خراب شده.پس...خب،از تو نمی توانم هم متنفر باشم.بله...


 براده های یک ذهن:

ملاکتان برای خواندن یا نخواندن این کتاب،سلیقه ی شخصی من نباشد.مگر اینکه احساس کرده باشید از لحاظ روحی،باوری،اعتقادی و سلیقه ای تا حد زیادی شبیه به خود من هستید.

و موضوع دیگر اینکه،شما می توانید عاشق هولدن باشید و من می توانم عاشقش نباشم و این ابدا به معنای این نیست که ما از هم متنفر باشیم :))) 

ما داریم با تفاوت های یکدیگر و تفاوت در نگاه و دنیامان آشنا می شویم تا بتوانیم از دیدن این همه تنوع در سلیقه، بیشتر دنیا را دوست داشته باشیم.

۶ نظر ۲۹ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۵۲
یاس گل
چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۲۸ ب.ظ

جام جهانی چشم هات

« در دنیا همواره کسی هست که انتظار دیگری را می کشد،چه در وسط صحرا و چه در قلب شهرهای بزرگ.و وقتی این دو نفر با هم رو به رو می شوند و نگاهشان به هم گره می خورد،همه گذشته ها و آینده ها،اهمیت خود را از دست می دهد و تنها آن لحظه وجود دارد و این یقین باورنکردنی،که همه چیز زیر این آسمان کبود،توسط دستی واحد رقم خورده است.دستی که عشق را می آفریند و ... »

کیمیاگر-پائولو کوئیلو



به من بگو چه کسی،چه کسی بر سر تصاحب چشم هایی که آنِ هیچ بنی بشری-جز من-نیست،جام جهانی به راه انداخته است و رقابت آفریده است؟چه کسی برای خارج کردن مالکیت چشم های تو از دست های من،رقیب می طلبد و به این کری خواندن ها افتاده است؟

اصلا مگر چشم های تو جای این شرط بندی هاست؟

من نمیفهمم که چرا هیچکس از تعلق ازلی دو نفر به یکدیگر هیچ نمی داند؟!من نمیفهمم که چرا هیچ کس نمی داند که این تو،که این آبی ناتمام چشم های تو،در ابتدای زمان و مکان،تنها به نام یک نفر دیگر در جهان در آمده است و نه میلیون ها میلیون آدم دیگر!

این مردم خیال میکنند که من دروغ می گویم،دروغ می گویم وقتی به گواه آیه های نادر ابراهیمی در کتاب مقدس بار دیگر شهری که دوست می داشتم،برایشان از امکان آمدن حرف زده ام و از کسی که امکان آمدن را زنده نگه داشته است.

این مردم گمان می کنند که تجرد،که فردیت،آن هم در دنیای پرهیاهوی زوجیت ها،به طور حتم تنها، دارای یک معنای واحد است و آن نابلدی در دلدادگی است!

حتی به مخیله ی این جماعت سر سوزنی هم نمی رسد که شاید این وسیع تنهای سر به زیر و سخت،در انتظار آمدن یک نفر،تنها یک نفر در جهان باقی مانده است.کسی که از ازل به عقد وی در آمده است و عاشقانه ترین حالت زندگی اش تنها در کنار او شکل خواهد گرفت،معنا خواهد گرفت و تعریف خواهد شد.

جام جهانی چشم هات!...مضحک است.

این چه رقابتی ست بر سر چشم های تو؟

چشم های تو جام جهانی نیست.

چشم های تو جام جهان نمای من است.

اصلا من،

 از چشم های توست،

که به این جهان بینی ها رسیده ام... .


براده های یک ذهن:

+نوشتن از چشم های تو برای من سخت بود.هنوز هم سخت است.سخت است که آدم از چشم هایی تویی بنویسد که هنوز نیامده است.که هنوز نمی شناسدش.

+فرصت برای پیوستن به چالش جام جهانی چشم هایت اندک است.اگر خواستید،غنیمت شمرید  و استفاده کنید.

دعوت میکنم از اسما،از لانه زنبوری،از آرام  برای پیوستن به این چالش.

۷ نظر ۲۳ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۲۸
یاس گل
دوشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۴۰ ب.ظ

من می توانم هنوز،احساس خوشبختی کنم وقتی...

من،در نهایت،طی یک تفکر منطقی با خودم،به این نتیجه رسیدم،که تاهل ،می تواند،خیلی چیزها را در زندگی آدم تغییر دهد.آنقدر که دیگر، نه از زینب باید توقع آن همیشگی بودن هایش را داشته باشم و نه از الهام.

من در نهایت،طی یک تفکر منطقی با خودم،به این نتیجه رسیدم، که با تمام شدن دوره هایی خاص از زندگی که آدم ها را به هم ربط می دهد،سلسله ی روابط نیز می تواند،تا حد زیادی تحت تاثیر آن قرار بگیرد و بنابراین،همیشگی بودن های فاطمه ها نیز با فاصله گرفتنِ هر چه بیشتر از دوران کارشناسی،به پایان رسیده بود.

من،درباره ی اتمام دوستی ها حرف نمی زنم،بلکه از کاستی ها و خلل های ناگزیر و احتمالی در دوستی ها حرف می زنم.

از اینکه تو،ممکن است در روزهایی از زندگی،وقتی که در کنار صمیمی ترین رفیقت نشسته ای،وقتی که از یک دورهمی دوستانه و جانانه در کنار بهترین دوستانت در حال بازگشتی،وقتی که پس از یک مکالمه ی طولانی با رفیق ترین رفیقت احساس سبکی کرده ای،در تمامی آن لحظه ها تصور کرده باشی، چنین دوستی هایی هرگز دچار آسیب نخواهند شد و به پایان نخواهند رسید چرا که معنای حقیقی دوستی را از رفاقت با فلانی بود که دریافته بودی.حتی از فکر کردن به اینکه شاید روزی همین بهترین ها،دیگر در زندگی ات چندان هم نقش پررنگی نداشته باشند،خنده ات می گرفت.

اما چه بخواهی و چه نه،بالاخره روزی می رسد که تو، باید باور کنی،دوستی های دنباله دار و تا همیشه،برای تک تک آدم های دنیا قابل پیشامد نیست.

باید بپذیری که در نهایت، حتی اگر تو صاحب یک زندگی مستقل نشوی،هر یک از آن ها حق تشکیل زندگی،همسرداری،بچه داری و خیلی کارهای دیگر در زندگی را دارند.

می دانی تنها کاری، که تو در این شرایط می توانی انجام بدهی چیست؟اینکه مثل من،در شبی از شب های تنهایی ات در خرداد ماه،آنجا که یاد تنهایی جودی افتاده ای،کمی برای خالی شدن خودت از این اندوه،در خلوتت اشک بریزی و از فردای آن روز،از خداوند بخواهی که تو را بی نیاز از رفاقت های گاه و بیگاه دوستانت کند.

و بعد برای ساختن یک زندگی مستقل(حتی تو فکر کن که اصلا یک زندگی همیشه مجردانه)،دست به کار شوی.

روی پاهای خودت بایستی و بگویی:من،به تنهایی،توانایی رقم زدن یک خوشبختیِ به دور از وابستگی را دارم.به یاری او...

و آن وقت است که می توانی به روزهایت لبخند بزنی و بی آنکه منتظر دریافت سلام و چه خبر های دوستانت باشی،هنر جدیدی یاد بگیری،آشپزی کنی،کتاب های بیشتری بخوانی،بنویسی و هنوز احساس خوشبختی کنی... در کنار خانواده ات.

۱۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۴۰
یاس گل
جمعه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۵۴ ب.ظ

میلیاردها میلیارد انسان عاشق!

کسی که قسمت تو از زندگی باشد،با گریه و  التماس تو،به تو باز نمی گردد.با پای خودش دوباره از آن تو خواهد شد،با خواست خدا.

پس اگر در جایی از زندگی،کسی را که فکر میکردی دوستش داری،از دست دادی-خصوصا اگر آن شخص با پای خودش از زندگی ات رفته بود-خودت را به هر دری برای بازگشت مجدد او نزن!الکی خودت را زخم و زیلی نکن.

اتفاقا بعد از کمی اندوه و زاری بنشین و به خودت فرصت فکر کردن بده.فکر کن و ببین اصلا آیا او واقعا همانی بود که تو تصورش را داشتی؟اصلا به خودت و زندگی ات می آمد؟تو را که از خود واقعی ات دور نکرده بود؟

بنشین و به تمامی  این ها فکر کن.سعی کن احساس واقعی ات را از لا به لای تمامی احساس های موجود در دنیا نسبت به او ،پیدا کنی.شاید یک آن به خودت بیایی و بگویی اتفاقا او اصلا هم جنس من نبود!پس چرا فکر میکردم که خوشبختی من در دست های کسی جز او نیست؟

می دانی؟من از سال های دور و سال های خیلی خیلی پیش از این، چیز زیادی نمی دانم اما امروز،دنیا، دنیایی است که خیلی ها در آن مدعی عاشقی اند.انگار تک تک آدم ها درگیر از دست رفتگی یک معشوق،یک دلبر،دچار یک جور شکست عاطفی دمادم اند.اما راستش را بخواهی،من احساس میکنم،خیلی از این آدم ها دارند حتی به خودشان هم دروغ می گویند!نه آنکه کسی را دوست نداشته اند،نه!اما همه ی این آدم ها نمی توانند عاشق بوده باشند که اگر چنین بود من ایمان داشتم دنیا،دنیای بهتری می بود.

اگر واقعا به اندازه ی تمام آدم هایی که پست های عاشقانه می گذارند و در رفتن عزیزی زانوی غم به بغل گرفته اند و شعر می گویند،عاشق وجود داشت،دنیا،دنیای این چنینی نمی توانست باشد.

این آدم ها،فقط از آنجایی که همه را،دست در دست یک معشوق دیده اند،احساس کرده اند حرف نزدن از این مقوله،از نگاه دیگران می تواند،یک جور عیب و عار محسوب شود و به دم دسترس ترین آدمی که در زندگی شان سراغ داشته اند،رجوع کرده اند تا سعی در تولد یک عاشقانه داشته باشند.

و خب البته...به چنین چیزی هم نخواهند رسید.آن ها فقط احساس دوست داشتن و خوش آمدنشان از دیگری را تفسیر به عشق کرده اند.

کاش میشد که بفهمی از میان این میلیارد ها میلیارد آدمِ روی کره ی زمین،واقعا چند نفرشان یک عاشق واقعی بوده اند و مبتلا به یک عاشقانگی درست...

که واقعا چند نفر در کنار آنی هستند که باید باشند...که جفت و جور همند...

به یقین این کار،کار سختی است اما تو درمورد خودت،همیشه سعی کن که عشق را به این دوست داشتن های معمولی و رایج،ترجیح دهی.

سعی کن احساس های مشابه خودت را به قداست عشق ربط ندهی.

حتی اگر توانستی سعی کن اصلا با کسی که از آن تو نیست وارد یک ارتباط عاطفی نشوی.می پرسی من از کجا می توانم تشخیص دهم که او آن من است یا دیگری؟

خب این هم کار خیلی خیلی سختی است اما تفکر مداوم تو درباره ی چند و چون این آدم و بستن دریچه ی قلبت تا زمان اطمینان،تا حد زیادی می تواند به تو کمک کند.

هر وقت دچار احساسی نسبتا خوب نسبت به کسی شدی با خودت هرچه سریع تر خلوت کن و فکر کن چقدر از چیزهایی که تو دنبال آن هستی در این فرد وجود دارد و چقدر چیزهایی که تو بیزار از آنی؟

زمان،راهنمای فوق العاده ای است.به او اعتماد کن.

گذشت زمان همه چیز را برای تو روشن خواهد کرد...

۶ نظر ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۵۴
یاس گل
جمعه, ۴ خرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۴۵ ب.ظ

و خدایی که در این نزدیکی ست

وقت هایی هست که در کشاکش دل آشوبگی هایم فکر میکنم؛اکنون به کدامین طریق،دیگر بار،واصل شدن به آسودگی خاطر،ممکن است؟

این طور وقت ها که می شود معمولا به حضور آدم ها و در میان گذاشتن مشکلات با آنان و به نوعی دریافت مشاوره و دلداری،به شدت نیازمند می شوم.

وقتی کسی را نمیابم که هم صحبتی با او باعث تسکینم شود و نه تشویش خاطر،به تخیل ، به این همیشه در دسترس،به این همیشه موجود،متوسل می شوم.

آن وقت می توانم آدم های مختلفی را برای خودم متجسم شوم.یک بار مردی کچل و کت و شلوار پوش در حکم یک بادیگارد(برای روزهایی که میترسم)،بار دیگر دختری پر جنب و جوش با موهایی بسیار بلند و مجعد(برای روزهایی که دلم کودکی می خواهد)،بار دیگر یک پیر،یک استاد(برای روزهایی که نیازمند به راهنمایی ام) و ... خلاصه هربار با آدم های مختلفی در لباس یک مشاور رو به رو می شوم.

این آدم ها دقیقا همان چیزهایی را در گوشم نجوا می کنند که به شدت به شنیدن آن ها نیازمندم.این آدم ها همان چیزهایی را می گویند که من درونی مثبت من هم به من گوشزد میکند اما از او حرف شنوی چندانی ندارم.

آخرین بار به این فکر میکردم که تجسم تمامی این آدم ها می تواند در یک نفر خلاصه شود.کسی که در عین حال هم پزشک است،هم استاد،هم بادیگارد،هم مشاور،هم...هم تنها وجود همه چیز تمام:خدا

اما می دانید...خب این کار،کار سختی ست.

سخت است که به دیدنش،شنیدنش و فهمیدنش با تمامیت خودت برسی.
گاهی هم باید از خدا،فقط و فقطریالخودش را تمنا کرد.همین.

۱ نظر ۰۴ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۴۵
یاس گل
پنجشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۳۸ ق.ظ

بابالنگ دراز با ریش دراز!!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ خرداد ۹۷ ، ۰۹:۳۸
یاس گل
شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۱۲ ب.ظ

خوش به حال حسن یوسف ها!

سر ظهری که در خانه تنها می شوم می روم سراغ حسن یوسف ها.چند وقتی می شود که به ایجاد تغییراتی در فضای بالکن فکر میکنم.به ایجاد فضایی مطبوع و دل انگیز برای عصرهای طولانی تابستان.
به سرسبزی پیش رویم که نگاه می کنم می بینم با تکثیر پی در پی حسن یوسف ها به گلدان های بیشتری نیاز دارم.بعضی هایشان زیادی قد کشیده اند و در این میان حسن یوسف های گلدان بنفش بیش از باقی،دراز شده اند.
روزنامه ای کف زمین پهن میکنم و می نشینم روی آن.
گلدان بنفش را هم بر می دارم و به آرامی خالی میکنم روی روزنامه تا ساقه های مربوط به حسن یوسف های کوتاه تر را از باقی جدا کنم و به گلدان دیگری انتقالشان دهم،اما با دیدن انبوه ریشه های در هم تنیده،از این تصمیم منصرف می شوم.ساقه های کوتاه و بلند در طی این مدت به سوی یکدیگر ریشه دوانیده اند و به هم خو گرفته اند.
حالا دیگر،جدایی آن ها از یکدیگر امکان ناپذیر است.این جدایی می تواند منجر به آسیب رسیدن به ریشه هایشان شود.
تنها کاری که در این شرایط منطقی به نظر می رسد،انتقال آن ها به گلدانی بزرگتر یا کوتاه کردن شاخه های بلندتر آن ها است.
گلدان بزرگتری در اختیار ندارم.بنابراین دوباره حسن یوسف ها را به همان گلدان بنفش بازمی گردانم.
بیلچه را بر می دارم.سرم تیر می شکد.از دیروز ظهر درد می کند.ساعدم را روی پیشانی می گذارم و سرم را رو به بالا می گیرم.
کمی بعد دوباره به ریختن خاک داخل گلدان ادامه می دهم   و کار را تمام می کنم.
داخل که می آیم می بینم همه به خانه برگشته اند.
سرم که خلوت می شود فکرهایی دوباره به ذهنم هجوم می آورند:واقعا دیگر کسی برای کافه رفتن ها با تو همراه نمی شود؟
به او-به خودم-پاسخ می دهم:من می توانم هر زمان که بخواهم روی خواهرم حساب کنم.روی خاله،روی پدر و مادرم حتی.
-سایه شان بالای سرت.از میان دوستانت چطور؟
سکوت می کنم.او هم سکوت می کند.
مخاطبین تلفن همراهم را که نگاه می کنم می بینم برخی ازدواج کرده اند،درگیر چه کنم چه کنم های زندگی اند.برخی حرف هایشان با من جور در نمی آید.برخی صمیمیت ها را کمرنگ کرده اند،برخی... .
بالاخره پاسخش را می دهم:نه...کسی باقی نمانده است.
لبخند می زند.می گوید:چیز مهمی نیست.
سرم را به نشانه تایید تکان می دهم.
بعد با خودم فکر میکنم دقیقا دچار چه احساسی هستم؟نامش تنهایی نیست.از این حس های مزخرف نیست که بگوید ای کاش جنس مذکری در کنارت بود یا ای کاش به ازدواج فکر می کردی.هیچ یک از این ها نیست.حتی حسی نیست که به من بگوید روی پیدا کردن یک رفیق تازه حساب باز کن.
در واقع نه فرصتی برای شروع یک رفاقت و آشنایی و شناخت تازه دارم و نه به ازدواج فکر میکنم.
راستش را بگویم ممکن است هیچ وقت هم به ازدواج فکر نکنم(منظورم تصمیم جدی ست نه صرفا فکر کردن).بالاخره هرکس خودش را بهتر می شناسد.ازدواج برای آدم هایی شبیه به امروز من مناسب نیست.مگر اینکه روزی روزگاری پای یک عاشقانه ی واقعی به زندگی ام باز شود.یک عاشقانه ی واقعی،نه هیچ احساس مشابه دیگری.
حالا که به نظر می رسد،در روزهای تکرارِ 《دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد》قرار گرفته ام،بهترین کار آن است که به خودم و زندگی ام فکر کنم.به کارهایی که می توانم مشتاقانه انجامشان دهم،به رویاهایم،مهارت هایی که باید یاد بگیرم،کتاب هایی که باید بخوانم و ... .
من کارهای زیادی برای انجام دادن دارم.
باید بروم.
راستی!
خوش به حال حسن یوسف ها.حسن یوسف هایی که ریشه در هم دوانیده اند...

۸ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۱۲
یاس گل