مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
سه شنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۳۱ ب.ظ

شهید علم

آرمیتا به من میگوید:

«عمو به من قول بده وقتی بزرگ شدم و دانشمند شدم،اون وقت آدم بدا اومدن شهیدم کردن،من رو ببر پیش بابام خاک کن...»

سخن مسافر:چند روز پیش کتاب شهید علم رو دریافت کردم و اولین صفحه ای که به طور اتفاقی باز کردم همین صفحه بود که این خاطره از برادر شهید نقل شده بود.

بدجور بغض به گلوم فشار آورد...

1390/5/1 تاریخ شهادت شهید رضایی نژاد

شهادت دل و جرأت میخواهد

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۲ ، ۱۳:۳۱
یاس گل
يكشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۲، ۰۶:۲۰ ق.ظ

متفاوت میشویم آقا

جهت سرهایمان رو به پایین است اما نه از سربه زیری...که از شرم!

شهرالرمضان دیگری از راه رسید و هنوز چشم هایمان در جستجوی تو ناکام مانده اند.هنوز قلب هایمان از ایمان خدا خالی اند و دست هایمان از کار خیر تهی.

آسمان دلمان ابری میشود لیکن خبری از بارش نیست تا به برکت زلالی باران قلب آکنده از گناهمان را شست و شو دهد.

چیزی در زبانمان نمی چرخد جز آنکه بگوییم:شرمنده ایم آقا!

مهدیا!کاش امسال همسفره ی افطار ما شوی...



سخن مسافر:بیایید قراری با هم بگذاریم.سر اذان اولین افطار ماه رمضان از ته دل برای هم دعا کنیم.

بیایید امسال متفاوت شویم.روی یک لیست اسم هم را بنویسیم و روبه روی هر اسم دعایی که خود فرد میخواهد در حقش شود...

یقین دارم که خدا هم امسال از ما راضی تر خواهد بود.

دعای خود را اینجا بنویسید تا در لیست دعای من هم سهیم باشید...

 
۰ نظر ۱۶ تیر ۹۲ ، ۰۶:۲۰
یاس گل
يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۲، ۰۳:۴۸ ب.ظ

آدمی در 3 سکانس متفاوت

سکانس اول:

میخواهم برایتان از افسانه ی انسانی بنویسم که خوب می شناختمش.

از افسانه ی آدمی که یکی شبیه خودمان بود.مثل ما نفس می کشید،راه میرفت،غذا میخورد،مطالعه می کرد...و البته عاشق می کرد.آری.دیگری را نسبت به خود عاشق می کرد...شاید هم دیگران را!!!

با خدا بود،نایاب،بامعرفت،سربه زیر...اصلا از همان آدمهایی بود که رگ خواب من در دستانش به اسارت در می آمدند...

سکانس دوم:

میخواهم برایتان از ماجرای انسانی بنویسم که تقریبا می شناختمش.

از ماجرای آدمی که یکی شبیه خودمان بود.مثل ما نفس می کشید،راه میرفت،غذا میخورد،مطالعه می کرد...و البته علاقه مند می کرد.آری.دیگری را به خود علاقه مند می کرد...شاید هم دیگران را!!!

خداشناس بود،کمیاب،گاهی با معرفت و گاهی بی وفا...ظاهرا از همان آدمهایی بود که شاید رگ خواب من میتوانست در دستان او باشد....

سکانس سوم:

میخواهم برایتان از واقعیت انسانی بنویسم که واقعا نمی شناختمش.

از واقعیت آدمی که یکی شبیه خودمان بود.مثل ما نفس می کشید،راه میرفت،غذا میخورد،مطالعه می کرد...والبته متنفر میکرد.آری.دیگری را از خود متنفر می کرد...شاید هم دیگران را!!!

نمی دانم چقدر خدا را می شناخت،امثال او زیاد بودند،نمی دانم وفا و معرفتش چقدر بود،راستش را بخواهید خیلی هم سربه زیر نبود...اصلا از همان آدمهایی بود که هرگز دلم نمی خواست رگ خوابم به دستان او بیفتد.

 

سخن مسافر:آدمها چقدر زود تغییر می کنند.شاید هم من زیادی ساده نگر بودم.

به قول حامد زمانی:

به حرفم میرسی اما،تو روزایی که داغونی/به من فکر میکنی اما دیگه دیره،پشیمونی

خدایا اجازه ای عنایت فرما تا چون نظامی بگویم:

درهای همه ز عهد خالیست/الا در تو که لایزالیست

 

هم تو به عنایت الهی/آنجا قدمـــم رسان که خواهی


۰ نظر ۰۹ تیر ۹۲ ، ۱۵:۴۸
یاس گل
يكشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۲، ۱۱:۵۹ ق.ظ

کوچه منتظران

آهسته آهسته گام برمى‌دارم،در کوچه اى که نه سر دارد و نه ته...!

به خاطر نمى‌آورم کدامین زمان بود که در این کوچه‌ى بس عجیب،قدم نهادم.آسمان...آسمان این کوچه هم با آسمان شهرمان متفاوت است.من کجاى زمین آمده ام؟!

خانه هاى اطرافم را مى‌نگرم و پنجره‌هایى که مزین به نور الهى شده‌اند.پنجره‌هایى باز به سمت آسمان بى کران... .

پیرزنى به گلدان‌هاى کوچک پشت پنجره آب میدهد.براى لحظه‌اى نگاهمان به هم گره میخورد.لبخندى به من هدیه میکند و دست پر مهرش را برایم تکان میدهد.به گلهاى داخل گلدان نگاهى میکنم و آرام میگویم:گوارایشان باد این آب...

به راه خود ادامه میدهم.

یاکریم ها از روى سرم میگذرند و چند قدم آن طرف تر،بر روى زمین فرود مى‌آیند.کودکى به سمتشان میدود در حالى که چیزى را در دستانش پنهان کرده.خداى من!حتما باز هم همان حکایت همیشگى است...قصه‌ى سنگ و فرار پرنده‌ها...اما...

نه،اینطور نیست،صبر کن!در دستان ظریفش مقدارى دانه است،آرى...دانه.یاکریم ها از کف دست کودک دانه ها را آرام آرام برمى‌چینند و من از قضاوت زود هنگام خود در دل احساس ندامت میکنم.

کودک نگاهى به من مى‌اندازد و میگوید:اینجا که دیگر خبرى از بدى نیست...!سپس به سمت خانه اى مى‌دود و دیگر نمى‌بینمش.

خبرى از بدى نیست؟منظورش را متوجه نمیشوم.کودک عجیبى بود.در کل همه چیز این کوچه عجیب است.

نسیمى مى‌وزد و با خود رایحه اى از گل یاس در هوا مى‌پراکند.آه که چقدر دلم براى این بو تنگ شده بود.اما...گل یاسى در این اطراف نمیبینم...پس این رایحه از کدامین سو به مشامم میرسد؟!

ناگهان مبهوت قابى که بر روى دیوار کوچه نصب شده است میشوم و نوشته‌ى خواناى روى آن...:

نام کوچه:کوچه ى منتظران

دوباره همان کودک را رو به رویم میبینم.کاغذى در دستم میگذارد و از من دور میشود.کاغذ را باز میکنم:

امروز روز موعود است.روز فرج منتقم فاطمه ى زهرا (س)؛مهدى موعود (ع)...مبارکت باشد اى منتظر...!!!

به دنبال کودک میدوم.با لبخند فریاد میزند:برایش چه آماده کرده‌اى؟

میگویم:براى که؟اصلا اهالى این کوچه کجایند؟این جا زمین است یا قطعه اى از بهشت؟

بالاخره مى‌ایستد.با انگشت آن سوى کوچه را نشانم میدهد...

یک مرد و جمعى بسیار پشت سرش!

کودک به سمت آنها میدود و میگوید:براى مولایمان مهدى چه آماده کرده‌اى؟!!!

پاهایم دیگر یارى‌‌ام نمیکنند که به دویدن ادامه دهم و مرا از رفتن باز میدارند.

به دست هایم مینگرم...خالى است.

جیب هایم هم همینطور...

و کوله بارم...

چشم هایم غرق در اشک میشوند و آرام روى هم میگذارمشان.

وقتى دوباره بازشان میکنم پنجره اى میبینم و آسمانى ابرى و خاک آلود،خیابانى شلوغ و آدم هایى سرگرم کار و زندگى خودشان...

و من دوباره هم سفر پرنده‌ى خیال خود شده بودم.

کاش بار دیگر این اتفاق فقط یک رویا نباشد...

کاش...!

«اللهم عرفنى حجتک فانک ان لم تعرفنى حجتک ضللت عن دینى »

 

سخن مسافر:تنها امید زندگی ام!بگو چه فدایت کنم تا در زمره ی فدائییانت باشم...

۱ نظر ۰۲ تیر ۹۲ ، ۱۱:۵۹
یاس گل
يكشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۲، ۱۱:۱۱ ق.ظ

امت پیامبر

روزى پیامبر اکرم صلى ‏الله ‏علیه ‏و آله از راهى عبور مى ‏کرد. در راهشیطان را دید که خیلى ضعیف و لاغر شده است.از او پرسید: چرا به این روزافتاده ‏اى؟

 گفت: یا رسول ‏الله از دست امت تو رنج مى ‏برم و در زحمت‏بسیار هستم.

 پیامبر فرمودند: مگر امت من با تو چه کرده ‏اند؟

گفت: یارسول ‏الله، امت ‏شما شش خصلت دارند که من طاقت دیدن و تحمل این خصایص راندارم.

اول این که هر وقت ‏به هم مى‏ رسند سلام مى ‏کنند.

دوم این که با هممصافحه - دست دادن- مى ‏کنند.

 سوم آن که ، هر کارى را که مى‏ خواهند انجامدهند «ان‏ شاء الله» مى ‏گویند .

 چهارم از این خصلت ها آن است که استغفاراز گناهان مى ‏کنند.

 پنجم این که تا نام شما را مى‏ شنوند صلوات مى‏فرستند.

و ششم آن که ابتداى هر کارى « بسم الله الرحمن الرحیم‏» مى‏ گویند

 

سخن مسافر:چقدر خوشحالم از اینکه،همین کارهاى روزمره که دیگه برامون عادى شده،باعث رنجورى شیطان میشده و خبر نداشتم

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۱۱
یاس گل
يكشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۲، ۰۹:۰۰ ق.ظ

من از عشق بارون به دریا زدم...

در آینه نگاه میکنم.

کوچک شده اند...خیلى کوچک!بال هایم را میگویم...

براى پرواز کافى نیستند.پرواز بال و پرى میخواهد وسیع و گسترده.

دیروز که با کبوتر روى بام،هم صحبت شده بودم برایم از آسمان گفت.

با حرفهایش دلم را برد...

زمان پر کشیدنش به آبى بى کران،تنها با نگاهى سرشار از غبطه،نظاره گر بال هایش بودم.بالها کاملا متناسب با جثه کبوتر بودند،اما من...

البته اینها تقصیرى ندارند.مقصر من بودم.مراقبشان نبودم.آنقدر سرگرم زرق و برق دنیاى خاموش انسان ها شدم که به طور کل فراموششان کردم.نتیجه اش هم شد ریختن پرهاى سفید و کوچک شدن بال ها.

هیس...

به گمانم صبا رهگذر کوچه مان شده.آرى...صداى نجوایش را میشنوم.آرام از پشت شیشه ها زمزمه میکند:

 

"هنوز دیر نشده...دوباره به آنها جان بده"

 

باید تقویتشان کنم.وسیعشان کنم.اوج بگیرم.

میخواهم به میهمانى آسمان بروم.

مى دانم که وقت پرواز نزدیک است...

 

سخن مسافر:براى شروع مجدد و بهتر آماده هستم... :-)

پیشنهاد مسافر:آهنگ شهر باران - محمدعلیزاده 
 

 

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۲ ، ۰۹:۰۰
یاس گل
دوشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۲، ۰۳:۴۱ ب.ظ

به صبا میفرستمت

سر در نمى‌آورم از رمز و رازت!

قبل از آمدن هزار حرف نگفته،براى گفتن نزد تو،آماده میکنم...از روزگارم...از زندگى‌ام...از اطرافیانم...و از درد دل خودم.اما اصلا منطقى نیست.نمى‌دانم چه میشود که تا سراغت مى‌آیم زبانم قفل میشود.آرام میشوم و فقط به خودت خیره میشوم.

البته به خودت که نه....به مزار آسمانى‌ات!

یادت مى‌آید روزى که براى اولین بار شناختم تو را،نامت را و فداکارى بزرگت را؟کم سن و سال تر از اکنونم بودم.چشمانم را بستم.عددى را در ذهنم تجسم کردم.یکى یکى قبرها را شمردم تا به سنگ مزارت رسیدم.

از همان اول نامت بر دلم نشست:شهید سعید حاج سید احمدى.تو هم براى خودت هنرمندى بودى آقا!...فیلمبردار سپاه....

گاهى با اینکه سکوت اختیار میکردم و تو فقط از آن سوى دنیا،اشک هاى ناشى از فشارهاى روحى این دنیایم را میدیدى،خودت از همه ى ماجرا باخبر میشدى.این را زمانى فهمیدم،که مدتى بعد از ملاقاتت،گرفتاریم حل میشد.

هربار گره از کارم باز کردى با وساطتت.هربار به جز... !!!

خب لابد قسمت نبوده یا به صلاحم نبوده.ولى مرا که میشناسى!لجباز و یک دنده.تا حاجتم برآورده نشود ول کن نیستم.

  /**/

این بار هم آمده ام تا خواسته ام را براى بار هزارم تکرار کنم.تکرار کنم اما به نوعى دیگر...شاید کمى عاقلانه تر.

یادت نرود که این بار به معبودم بگویى سرانجام داستانم را نیک رقم بزند.پایان ماجرا را طورى تمام کند که تازه،آغاز ماجرایى دیگر باشد.میدانى از چه حرف میزنم.به قول شاعر:

 

گوش کن با لب خاموش سخن میگویم

پاسخم گو به نگاهى که زبان من و توست

راستى پاک یادم رفته بود.در این سال جدید که فقط چند روزى از آغاز آن گذشته است،ما زمینى ها را بسیار دعا کن.سلام ویژه ى ما را هم به اهالى آسمان برسان .به امید آنکه با دعاى امثال شما سالمان نیک بگذرد.

 

سخن مسافر:نمى‌دونم چرا وقتى نوشته ها کمى به سمت معنویات متمایل میشه،تعداد نظرها کاهش چشمگیرى پیدا میکنه.گویا بین این 2،رابطه ى عکس برقراره!

 
۲ نظر ۰۵ فروردين ۹۲ ، ۱۵:۴۱
یاس گل
چهارشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۱، ۱۱:۵۶ ق.ظ

و این کاریست بس مشکل...

باور کن کار ساده ‌اى نیست.تازه کردن دل را میگویم!

حتى از خانه تکانى هم سخت تر است.حداقل در خانه تکانى میتوانى چیزى را که برایت آزاردهنده بوده دور بیندازى.میتوانى دستى بر اشیاء خاک خورده بکشى.میتوانى چیزى را که دوست دارى وارد خانه ‌ات کنى.

اصولا مادیات همین گونه اند دیگر...به راحتى قابل تعویض و قابل جایگزینى،اما...

با دل چه میتوان کرد؟

میتوان خاطرات آزاردهنده را به طور کامل دور انداخت؟میتوان خاطره ‌اى از اتفاقى شیرین و مورد علاقه در دل ساخت در حالى که هرگز تجربه‌اش نکرده‌ایم؟نه...

سخت میتوان تمام خوبى ها را به یک باره وارد دل کرد.سخت میتوان تمام بدى ها را به یک باره از دل بیرون کرد.

و معنویات همین گونه اند...

شیرین و در عین حال به سختى دست یافتنى!

فقط مى‌ماند یک سوال...

خودمان هستیم دیگر،ماندگارى کدام یک بیشتر است؟

 

۲ نظر ۳۰ اسفند ۹۱ ، ۱۱:۵۶
یاس گل

زیاد او را نمیشناختم،فقط میدانستم رئیس جمهور ونزوئلا است و مردى با آرمان هاى بزرگ!

نمیدانم چرا!اما وقتى خبر فوت این بزرگ مرد،در برابر چشمانم گذشت،قلبم را آکنده از اندوه کرد...

ماجراى عجیبى است.اینکه از خبر درگذشت کسى غمگین شوى که از او چیز زیادى نمیدانستى!

شاید همین علاقه عجیب و ناگهانى باعث شد که به دنبال ماجراى زندگى اش بگردم...که بیشتر بشناسم او را هر چند که اندکى دیر است!

فهمیدم که چاوز عزیز،براى جمهورى اسلامى ایران،فراتر از رابطه سیاسى،دوستى واقعى و اعتقادى بود...

دریافتم که تنها پرچم دار حمایت از ایران عزیزمان در کل منطقه آمریکاى لاتین بوده است...

متوجه شدم که این مرد بزرگ کسى بود که صراحتا اعتقاد خود را به پیامبران الهى اعلام کرده و مثل ما منتظر حکومت والاى عدل جهانى بود...

چه خاطره انگیز شد این عکس هاى یادگارى اش که در سفرهاى خود به این سرزمین گرفته بود.

و چه محبوب تر و خاطره انگیزتر براى مردمش،که این چنین در غم نبود او،رخت عزا بر تن کرده‌اند و عزاى عمومى گرفته اند!

راستى چاوز عزیز!چه زیبا با سرطان جنگیدى.

چه دلاورمردانه با وجود فشارهاى زیادى که بر جان و روحت بود،در صحنه ى پیکار حق علیه باطل ظاهر شدى...!

هرچند که از میان ما رفتى و به یقین با رفتنت لبخند شادى بر لبان استعمارگران نشاندى اما...به قول بزرگ مرد دیگرى همچون خودت:

"چاوزها یکى پس از دیگرى طلوع و ظهور خواهند کرد"

این است امید جوانان ایران زمین...

چشمانمان را گریان کردى با رفتنت،اما امید رسیدن به پیروزى را در قلب هایمان از نو زنده کردى...

روحت همیشه پرنور باد اى بزرگ مرد ونزوئلایى...

 
۱ نظر ۳۰ اسفند ۹۱ ، ۱۱:۵۶
یاس گل
پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۱، ۰۴:۰۴ ب.ظ

این مالکان محترم

/**/

به خاطر دارى؟روزى را که این چنین محکم و با صلابت گفتى:

 

                                 "هر کجا هستم باشم

                         آسمان مال من است"

 

یادش بخیر باد آن روزها که آسمان مال همه ى ما بود.آرى...متعلق به همه ى انسان ها اعم از غنى و فقیر .

چه دارایى بزرگى بود!میگویند رنگش آبى آبى بود و ابرهاى سفیدش در میان آن آبى بى کران خوش مى‌درخشیدند!

اما حالا،اینجا؛در شهر ما و بسیارى از شهرهاى دیگر بزرگ این کره خاکى چنین نیست سهراب عزیز،چنین نیست...!

اینجا آسمان مالکانى جدید پیدا کرده است،آن هم مالکانى که حتى از جنس ما نیستند.

معرفى میکنم؛مالکان جدید آسمان آبى...آم...ببخشید،جسارت بنده را بپذیرید،اصلاح میکنم،مالکان جدید و محترم آسمان خاکسترى:

 

ماشین ها و سایر وسایل نقلیه دودزا

۱ نظر ۱۰ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۰۴
یاس گل