مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
چهارشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۴:۱۲ ب.ظ

جمع تان جمع بود گلتان کم بود!

چند وقت پیش،به آن ها گفتم:بیایید یک روز برویم کافه پلاتینیوم.

گفتند:ببینیم چطور می شود.

یا همین را گفتند یا یک چیزی در همین مایه ها.

دیروز یا شاید هم امروز،با خودم گفتم:ماه رمضان شد.حالا که نشد همدیگر را ببینیم باشد برای تابستان.

داشتم پست های جدید بچه ها را نگاه می کردم که رسیدم به یک عکس دسته جمعی.همه بودند.فاطمه ها بودند.باقی بچه ها نیز.

فکر کردم لابد عکس مال خیلی وقت پیش ها است.فهمیدم که نه.مال همین امروز است.همین چند دقیقه پیش...

جا خوردم.مثل بچه های دو ساله دلم گرفت.هی گفتم بریز داخل خودت.بروز نده.لب به گله و شکایت باز نکن.

دیدم نمی شود.گفتم.حرف دلم را گفتم.

احساس کردم که حالم کمی بهتر شد از اینکه نگذاشتم روی دلم تلنبار شود.

به زینب پیام دادم و نوشتم:کاش پیش من بودی.

بعد با خودم فکر کردم آیا آدم تنهایی هستم؟نه...نبودم.

اینکه بچه ها برای یک دیدار مرا دعوت نکرده بودند به معنای تنهایی من نبود.

بعد با خودم گفتم خب پس وقتی تنها نیستم چرا باید ناراحت باشم؟

فاطمه ها پیام دادند.

پیامشان را خواندم.

فکر کنم حالا باید بروم و بنویسم:طوری نیست بچه ها!خب نشد.حالا هم که گذشت.اما خوب شد که با شما مطرحش کردم وگرنه توی دلم باد میکرد.

۵ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۱۲
یاس گل
پنجشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۴۲ ب.ظ

7اردیبهشت1397

اخبار،گزارش آقای حسینی بای را نشان می دهد.سراغ داوطلبان کنکور کارشناسی ارشد رفته است و به رسم هرسال با تعدادی از آن ها مصاحبه می کند.از بین تمامی آن ها،در دلم آن دو نفری را تحسین میکنم که یکی 12 ماه برای این کنکور آمادگی کسب کرده و دیگری که می گوید باید تحصیل را ادامه داد.در ذهنم جمله ای که پیش تر از فردی دیگر شنیده بودم تکرار می شود:برای اعتلای ژاپن! و ایران را جانشین ژاپن می کنم و در دل می گویم:برای اعتلای ایران.

دلم می خواهد از الان تا صبح فردا بارها صوت ارسالی فرناز را گوش کنم.دعاهای او را،انرژی های او را...و بعد بار دیگر به او غبطه بخورم و در دل بهترین ها را برایش از خدا طالب شوم.

دیگر چیزی به کنکور فردا صبح نمانده است.کمی از گلستان سعدی را باید مرور کنم.کمی هم از بدیع.

یاد صحبت های دیروز طبیب می افتم:درس خوندن خوبه ولی نه با اضطراب.

به این فکر میکنم چرا گفت می توانی در خانه هم بنشینی و درس بخوانی!این را به خاطر مزاجم و اضطراب من میگفت یا واقعا عقیده ش این بود؟

از دیروز به حرف های او فکر کردم.فکر کردم و فکر کردم.بعد آرامشی وجودم را گرفت.قبل از ورود به اتاقش به خدا گفته بودم که من به دیدار تو می آیم.این تویی که از زبان طبیب حرف میزنی.و از این رو آرامشی وجودم را گرفت.

اینکه مهم نیست در آزمون 1397 چه پیش آید.اگر که روزی من قبولی در کنکور امسال باشد پس یقینا با توجه به تلاشم پذیرفته خواهم شد و اگر که نه ... :

به نانهاده دست نرسد و نهاده هرجا که هست برسد.

این را سعدی می گوید.نهاده یعنی آنچه که روزی آدمی ست.

تا فردا صبح چیزی نمانده است.باید بروم کمی بدیع بخوانم.کمی بیشتر گلستان سعدی.باید صوت ارسالی فرناز را بارهای بار گوش کنم و ... .

۶ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۴۲
یاس گل
چهارشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۵۴ ب.ظ

تا حل کنم این مشکل...

الهه پیام می دهد که:در برنامه ی مشاعره ی رادیو ایران شرکت میکنی؟

در جا می گویم:نه!

همیشه از شرکت در مشاعره ها واهمه داشته ام.همیشه فکر میکنم باید آنقدر روی حفظیات خود کار کرده باشم تا بتوانم مقتدرانه در چنین مجالسی شرکت کنم و یک وقت در دور سوم چهارم کم نیاورم.

دوچرخه را تا صفحه ی 18 ورق می زنم تا ببینم این بار کدام خوانش به من افتاده است.داستانی است از رفیع افتخار.همین را باید بخوانم.

به صفحه ی 19 دوچرخه هم نیم نگاهی می اندازم.همین که عکسی از سعدی می بینم،همین که اسم فرناز را پای مطلبی به مناسبت روز بزرگداشت سعدی می خوانم،حالی به حالی می شوم.

به فرناز پیامی می فرستم و اظهار شوق می کنم.

بعد یک آن حس میکنم لازم است از دل آشوبی این روزهایم برایش بنویسم.هرچه که باشد در تمام این مدت او راهنمای من بوده است.

مثل همیشه به من روحیه می دهد و می گوید تو زحمت کشیده ای و مطمئنا جواب خواهی گرفت.

خودم هم به همین ها فکر میکنم.به اینکه خداوند کوشش آدمی را بی پاسخ نمی گذارد.

دوباره روزها را می شمارم.

بعد با خودم فکر میکنم این چند روز که تمام شود تازه یک دوره ی یک ماه و نیم،دو ماهه ی دیگر را باید به انتظار بنشینم.

بعد این بیت حافظ در ذهنم به تکرار می افتد:

زین دایره مینــــا خونین جگـرم می ده

تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی


مدت هاست که به حافظ تفال نزده ام.

شاید همین روزها به سراغش روم.

۶ نظر ۲۹ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۵۴
یاس گل
دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۷:۲۸ ب.ظ

چوب خط

هر یک روز را که پشت سر می گذارم،با انگشت های دست،تعداد روزهای باقی را می شمارم تا آن روز.

هر روز نزدیک تر می شوم و در عین حال نمی دانم که دقیقا چقدر نزدیک!

این روزها روزهای بیم و امید است برای من.روزهایی که گاه سرشار می شوم از اطمینان و رسیدن.گاه دلم خالی می شود از تصور نرسیدن...

۲ نظر ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۲۸
یاس گل
يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۲۱ ب.ظ

تجسم یک رویا

من واقعا به دیدن نام تو در کنار هویت خیلی ها،غبطه می خورم.

خودت هم این را خوب می دانی که آن قدر دوست دارمت،که اگر به هویت فردی من نیز اضافه شوی،از بیشتر آن آدم ها،به تو ،نزدیک تر خواهم بود...

راستی،اگر بنا به تجسم تو باشد،اگر بنا به جسمانیت یافتن تو،آن وقت تو چگونه خواهی بود؟


۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۲۱
یاس گل
شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۲۱ ب.ظ

کلک خیال انگیز

نشسته ام و گنجور را زیر و رو میکنم.

فرقی هم نیست که به پای حافظ بنشینم یا مولوی.سعدی را از نظر رد کنم یا ناصر خسرو را،وحشی بخوانم یا بیدل دهلوی.

اما به غزل شماره ی صد و شصت و یک که می رسم،از خوانش سهیل قاسمی که می گذرد،محسن هاشمی شروع به خوانش "کی شعر تر انگیزد" حافظ می کند با موسیقی لطیفی که روی خوانشش سوار شده است.

یک آن احساس میکنم که من نیز بر واژه واژه ی این شعر سوار شده ام...در دریای آن غوطه ور...:


غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل 
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد


همین جا کلیک کنید و پس از خوانش اول،به روایت دوم گوش بسپارید

۶ نظر ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۲۱
یاس گل
شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۲۳ ب.ظ

چمدان،کاشی و چیزهای دیگر!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۲۳
یاس گل
چهارشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۴۸ ب.ظ

من یک روز در یک داستان تمام خواهم شد

سال گذشته هم همینطور شد!

اجازه دهید اینطور شروع کنم؛معمولا جشنواره ی فیلم های سینمایی نوروز سیما،برایم فرصتی است برای پیدا کردن فیلم های مورد علاقه ام.این جستجو معمولا به فیلم هایی ختم می شود که عنصر خیال در آن ها نقش فوق العاده ای دارد و از فیلمنامه ی متفاوتی-از نگاه من- برخوردار است.فیلمی که می تواند مرا پای تلویزیون میخکوب کند،درست مثل یک کودک 4،5 ساله که وقتی در حال تماشای انیمیشن موردعلاقه اش باشد جوری در فضای داستان قرار می گیرد که از ترس از دست دادن یک پلان، فرصتی برای جواب دادن به سوالات اطرافیان ندارد خواه این سوالات درباره ی داستان باشد خواه دیگر موضوعات.

سال گذشته درست در روز سیزدهم فروردین ماه،فیلم طعم شیرین خیالِ کمال تبریزی با من این کار را کرد.فیلمی که اتفاقا از نظر بسیاری از منتقدان حرفه ای و غیرحرفه ای چندان هم فیلم جالبی نبود.

وسط های فیلم وقتی که مجبور بودم برای به جا آوردن مراسم سیزده بدر با خانواده از خانه بیرون روم خلقم کج بود.در آخر نیز آنقدر در طی یکی دو ماه مغازه ها را گشتم تا در نهایت سی دی آن را پیدا کردم و بارها دیدمش.

اما امسال...شاید هنوز زود باشد که دقیقا بگویم کدام فیلم یا کدام فیلم ها با من چنین کاری را کردند اما از بابت یکی از آن ها کاملا مطمئنم و آن:سه گانه ی هابیت!

از یکم تا ششم فروردین راس ساعت هفت بااشتیاق پای شبکه نمایش می نشستم.خدا می داند که وقتی درست در این ساعت میهمان ها سر می رسیدند اوضاع چگونه بود.انگار نه انگار که مهمان آمده!روی نزدیک ترین مبل به تلویزیون می نشستم و سرم به جای اینکه رو به میهمانان باشد رو به نمایشگر تلویزیون بود.باید حتما کسی مرا خطاب می کرد تا سرم را برگردانم به سمتش و ببینم چه می گوید:

-اینا چیه میبینی؟

-چقدر زشتن!

-خوشت میاد ازینا؟

و من خوشم می آمد.از بیلبو،از گندالف از تراندوئیل از تورین سپر بلوط از...

راستی گفتم تراندوئیل ... و آه تراندوئیل ...الف شاه...

نمی دانم که پیش از این ها این مسئله را با شما در میان گذاشته ام یا خیر!

من یک روز در یک داستان خودم را جا خواهم گذاشت...

من یک روز در یک داستان تمام خواهم شد...و آن روز،روز پیوستن من به تمام شخصیت هاست.شخصیت هایی که بیشتر آدم ها آنان را هرگز باور نداشتند و من بارها به آن ها گفته بودم که دنیای داستان ها دنیایی است سرشار از زندگی!

شاید آن داستان داستانی باشد که در آینده خودم به نگارش آن دست خواهم زد شاید هم داستانی دیگر از نویسنده ای دیگر...در هر داستان که تمام شدم مرا در همان داستان جستجو کنید و بدانید که من در لا به لای همان نوشته ها به زندگی خود ادامه خواهم داد.


۴ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۴۸
یاس گل
يكشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۴:۵۸ ب.ظ

نه به من!که به کتاب هام عیدی رسید

امروز صبحی،یک سر به کتابخانه رفتم و کتابی را که برای مدت یک ماه و نیم در دست داشتم،تحویل کتابدار دادم.

در میان قفسه ها گشتم و جلد دو از همان کتاب را از داخل قفسه برداشتم.

هنگام ثبت کتاب در دستگاه،چشمم به نشان گذارهای کتابِ چیده شده روی میز افتاد.هدیه ای بود از طرف سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران به اعضای کتابخانه.

برداشتمشان!

وقتی به خانه رسیدم،پروانه ای از نشان گذارها زنده شد!پروانه،بال های ظریف خود را گشود و به آرامی در بوستان  کتاب به پرواز در آمد،

از قضا در بوستانِ گلستانِ سعدی!


۱ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۵۸
یاس گل
دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۱۸ ب.ظ

آن مرد،آن کلاس،آن روزها

موی سرش سفید بود.سبیل هایش نیز.اینکه چند سال و چند ماهش بود، به خاطر نمی آورم.اما هرچندسال اش هم که بود کاملا قبراق بود و شاداب.زاویه ی قامتش به هیچ وجه تغییری نکرده بود.انرژی بالایی داشت و دانش آموزان خود را مانند دختر خودش دوست می داشت.ما هم او را شاید مانند پدربزرگمان.استاد زبان مقطع پیش دانشگاهی ما بود.

همان اول سالی توصیه کرد که اگر می خواهید درست و حسابی و کنکوری درس بخوانید،تلفن همراه خود را کنار بگذارید.تعریف می کرد حتی پیش آمده که بعضی دانش آموزان بیایند و با رضایت خود،تلفن همراهشان را تا زمان کنکور تحویل او دهند.

در اواسط آن سال بود که احساس کردم لازم است با او صحبت کنم.به خصوص به این خاطر که چند جلسه ای میشد که از درسم راضی نبود و معمولا این نارضایتی خود را با بی محلی نشان می داد.

بالاخره رفتم و با او صحبت کردم.به نظر خوشحال بود از اینکه تصمیم گرفته ام تغییری در شیوه ی درس خواندنم به وجود بیاورم.حرف هایش جوری بود که انگار داشت از من قول می گرفت تا در جلسات بعدی دوباره او را به رضایت برسانم.

از جلسات بعد مهربان تر شده بود.سر کلاس صدایم می زد، لبخند می زد، از حالات و رفتارش این جور می فهماند که میان من و تو قول و قراری است،یادت که نرفته و سارا این جور وقت ها به من می خندید و متلک می گفت.

اما واقعیت این بود که پس از گذشت مدتی،من پای قول خود نماندم.این شد که کم کم همان نارضایتی قبل-حتی بدتر از قبل-در چهره اش نمایان شد.فکر میکنم جوری شده بود که حتی دیگر از من درس هم نمی پرسید و نارضایتی کامل خود را اعلام می کرد.

من هیچوقت نتوانستم رضایت او را سر کلاس زبان به دست بیاورم.هیچ وقت آن دانش آموز خوب او نبودم.

 چند سال بعد خیلی خیلی اتفاقی او را نزدیک دانشگاهم دیدم.البته از دور.ترسیدم که جلو بروم.می رفتم و چه می گفتم؟می گفتم:سلام.من همانم که زیر قول و قرار درس خواندنش سر کلاس شما زده بود؟همان که دیگر کار به کارش نداشتید؟

فقط از دور نگاهش کردم.همان قامت بدون تغییر در زاویه اش،همان سبیل ها همان موی سفید و همان قبراقی و سرحالی...


حالا تقریبا هربار که از کنار پیش دانشگاهی خود رد می شوم،نگاهی به نمایشگر تبلیغاتی آن می اندازم و عکس و نام استادهای هر ترم را می خوانم.هر بار دلم می خواهد بروم پیدایشان کنم و بگویم سلام.من همانم.

اما یک نفر از درون به من می گوید موفقیت های بهتری کسب کن و بعد با خبرهای خوشحال کننده تری نزد آن ها برو.نزد آن ها که هنوز در همان پیش دانشگاهی درس می دهند.نزد استاد ادبیاتت،استاد ریاضی،زیست شناسی،مشاور و استاد زبانت اگر که هنوز هم همان جا باشند...

برو و بگو که بعدتر،قول های دیگری به خودت دادی و این بار زیر قول هایت نزدی... ایستادی...پای تمام قرارهایت!


براده های یک ذهن:

شاید نتوانم تلفن همراه خود را کنار بگذارم اما باید بتوانم این وابستگی را تنزل دهم.باید بتوانم.من به این مهم در سال 1397 نیازمندم.نه فقط من که همه ی ما؛اگر که اهداف بزرگی در سر داریم.

نوروزتان مبارک

۶ نظر ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۱۸
یاس گل